شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
خاقانی - شمارهٔ ۷۶ - در شکایت از زندان

غصه بر هر دلی که کار کند

آب چشم آتشین نثار کند

هر که در طالعش قران افتاد

سایهٔ او از او کنار کند

روزگارم وفا کند هیهات

روزگار این به روزگار کند

این فلک کعبتین بی‌نقش است

همه بر دست خون قمار کند

پنج و یک برگرفت باز فلک

که دوشش را دو یک شمار کند

چون به نیکیم شرمسار نکرد

به بدی چند شرمسار کند

مرغیم گنگ و مور گرسنه‌ام

کس چو من مرغ در حصار کند

بانگ مرغی چه لشگر انگیزد

صف موری چه کار زار کند

شور و غوغا شعار زنبور است

شور و غوغا که اختیار کند

بر دو پایم فلک ز آهن‌ها

حلقه‌ها چون دهان مار کند

این دهن‌های تنگ بی دندان

بر دو ساق من آن شعار کند

که به دندان بی‌دهان همه سال

اره با ساق میوه‌دارکند

سگ دیوانه شد مگر آهن

که همه ساق من فکار کند

آه خاقانی از فلک زآنسو

رفت چندان که چشم کار کند

هر چه پنهان پردهٔ فلک است

آه خاقانی آشکار کند

کار او زین و آن نگردد نیک

کارها نیک کردگار کند

گر چه خصمان ز ریگ بیشترند

همه را مرگ، خاکسار کند