شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
خاقانی - شمارهٔ ۲۲۱ - در موعظه و حکمت و مرثیهٔ امام ناصر الدین ابراهیم

نثار اشک من هر شب شکر ریزی است پنهانی

که همت را زناشوئی است از زانو و پیشانی

چو هم‌زانو شوم با غم، گریبان را کنم دامن

سر من از سر زانو کند دامن گریبانی

سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقه‌ای سازم

در آن حلقه ترازو دار بیاعان روحانی

دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقه‌ای کانرا

ز بس دندانه گر بینی دهان زمزمش خوانی

سر احرامیان عشق بر زانو به است ایرا

صفا و مروهٔ مردان سر زانوست، گر دانی

تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت

ز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانی

شده است آیینهٔ زانو بنفش از شانهٔ دستم

که دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی

ملخ کردار خون آلودم از باران اشک آری

ملخ سر بر سر زانوست خون آلوده بارانی

هوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستم

نه صرافم، چه خواهم کرد نقد انسی و جانی

هوا خفته است و بستر کرده از پهلوی نومیدی

خردمست است و بالین دارد از زانوی نادانی

از آن شد پردهٔ چشمم به خون بکری آلوده

که غم با لعبتان دیده جفتی کرد پنهانی

ببین بر روزن چشمم عروس روز نظاره

که بیند بچگان دیده را در رقص مهمانی

بپیچد آه من در بر چو ز آتش چنبری و آنگه

رسن‌وار آتشین چنبر گره گیرد ز پیچانی

به خون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ

مگر رخ نعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی

شب غم‌های من چون شد به صبح شادی آبستن

رود سامان نقب من همه بر گنج سامانی

دل از تعلیم غم پیچد معاذ الله که بگذارم

که غم پیر دبستان است و دل طفل شبستانی

از آن چون لوح طفلانم به سرخی اشک و زردی رخ

که دل را نشرهٔ عید است ز آن پیر دبستانی

رقوم اشک اگر بینی به عجم و نقطه بر رویم

رموز غم ز هر حرفی به مد و همزه برخوانی

ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان

چو میم اندر خط کاتب چو سین در حرف دیوانی

مشاع آمد میان عیسی و من گلشن وحدت

به جان آن نیمه بخریدم هم از عیسی به ارزانی

فلک چون آتش دهقان، سنان کین کشد بر من

که بر ملک مسیحم هست مساحی و دهقانی

مرا شد گلشن عیسی و زین رشک افتاب آنگه

سپر فرمود دیلم‌وار و زوبین کرد ماکانی

مرا آیینهٔ وحدت نماید صورت عنقا

مرا پروانهٔ عزلت دهد ملک سلیمانی

چه جای عزلت و ملک است کانجا ساخت همت خوان

که عنقا مورخوان گشت و سلیمان مرد هم خوانی

وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچهٔ زرین

پر طاووس فردوسی کند برخوان مگس رانی

به دست همت از خاطر برانم غم که سلطانان

مگس‌ران‌ها کنند از پر طاووسان بستانی

نکوئی بر دل است از دهر و بد بر طبع آلوده

طرب بر مردم است از عیدو غم بر گاو قربانی

دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس

که راهش سنگ‌لاخ است و سم افکنده است پالانی

به هفتاد آب و خاک از دل بشویم گرد ظلمت را

که هفتادش حجت بیش است و هر هفتاد ظلمانی

دل اینجا علتی دارد که نضجی نیست دردش را

هنوز آن روزنش بسته است و او بیمار بحرانی

هنوز اسفندیار من نرفت از هفت‌خوان بیرون

هنوزش در دژ روئین عروسانند زندانی

دلم چون بر نشستن خواست سلطان خرد گفتا

که بر باد هوس منشین که شمع روح بنشانی

ندیدی آفتاب جان در اسطرلاب اندیشه

نخواندی احسن التقویم در تحویل انسانی

نه هرزه است آنچه دیدستی، نه عشوه است آنچه خواندستی

نه مهمل عالم خلقی، نه قاصر علم یزدانی

به دست شرع لبس طبع میدر گر خردمندی

به آب عقل حیض نفس می‌شوی ار مسلمانی

چو طاووست چه باید لبس اگر باز هواگیری

چو خرگوشت چه باید حیض اگر شیر نیستانی

تو را گفتند ازین بازار مگذر خاک بیزی کن

که اینجا ریزها ریزند صرافان ربانی

مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری

تو زر در خاک می‌بیزی و آخر دست می‌مانی

چه سود از لوح کو ماند ز نقطه اولین حرفی

که از روی گران باری ز ابجد حرف پایانی

اگر خواهی گرفت از ریز روزی روزهٔ عزلت

کلوخ انداز را از دیده راوق ریز ریحانی

وگر یک ره نماز مرده خواهی کرد بر گیتی

وضو از آب چشمان کن که بس آلوده دامانی

در این علت سرای دهر خرسندی طبیبت بس

چو تسکین سازت او باشد کند درد تو درمانی

به خوان دهر چون دولاب یابی کاسه‌ها شسته

که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی

عیار دهر کم ارز است، دیدم ز آتش همت

زرش زیف است و چون آتش به ارزانی است ارزانی

به کشتی ماند این ایام و بادش چرخ سرگردان

به اعمی ماند این کشتی و قائد باد آبانی

فلک هم مرکبی تند است کژ جولان که چون کشتی

عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی

همه دور فلک جور است و تو داغ فلک داری

ز پرگار فلک بیرون توانی رفت؟ نتوانی

فلک را شیوه بدبختی است در کار نکوکاران

چو بختی بار بدبختی کش از مستی و حیرانی

اگر با بخت نر ماده قرینند آن خدا دوران

تو چون دوران به فردی ساز کاخر فحل دورانی

بهر ناسازیی درساز و دل با ناخوشی خوش کن

که آبت زیر کاه است و کمالت زیر نقصانی

به معلولی تن اندر ده که یاقوت از فروع خور

سفر جل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی

چو خورشید و چو ایمان شو که ویران‌ها کنی روشن

برهنه جامها می‌بخش اگر خورشید ایمانی

چو درویشی به درویشان نظر به کن که جرم خور

به عوری کرد عوران را فنک پوش زمستانی

اگر بر بوی یک‌رنگی گریزت نیست از یاران

به یار بدقناعت کن که بی‌یاری است بی‌جانی

نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی دربر

نه سوزن شبه دجالی است یک چشم سپاهانی

وگر عنقائی از مرغان ز کوه قاف دین مگذر

که چون بی‌قاف شد عنقا عنا گردد ز نالانی

سلاحت بهر دین بهتر که زنبور از پی شهدی

چو گیلی گور دین پوش است و زوبین کرده گیلانی

از آن در خرقهٔ آدم خشن خویی که در باطن

مرقع‌دار ابلیسی، ملمع دار شیطانی

تو را در رنگ آزادان کجا معنی آزادی

که ازرق پوش چون پیکان خشن سیرت چو سوهانی

از آن بر سر زنندت پتک همچون پای پیل ایرا

که سندانی و در تربیع شکل کعبه را مانی

ز جیب موسوی لافی و پس چون امت موسی

نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی

فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی

که با لام سیه‌پوشان نماند لاف لامانی

یهود آسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان

اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی

به سختی جان سگ می‌دار هان تا چون سبک‌ساران

چو سگ در پیش سگ‌ساران به لابه دم نجنبانی

به لمس پیرزن ماند حضور ناکسان کاول

وضو باطل کند و آخر ندارد نار پستانی

چه باشی مشک سقایان گهت دق و گه استسقا

نثار افشان هر خوان و زکوة استان هر خانی

عمارت دوست شد طاووس از آن پای گلین دارد

ولیکن سر بزرگی یافت بوم از بوم ویرانی

شبه را کز سیه پوشی برآمد نام آزادی

به از یاقوت اطلس پوش داغ بنده فرمانی

نماند آب وفا جائی مگر در جوی درویشان

به آب و دانهٔ ایشان بساز ار مرغ ایشانی

چه آزادند درویشان ز آسیب گران‌باری

چه محتاجند سلطانان به اسباب جهان‌بانی

بدا سلطانیا کورا بود رنج دل آشوبی

خوشا درویشیا کورا بود گنج تن آسانی

پس از سی سال روشن گشت بر خاقانی این معنی

که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی

ز دیوان ازل منشور کاول در میان آمد

امیری جمله را دادند وسلطانی به خاقانی

به خوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد

ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی

سخن گفتن به که ختم است می‌دانی و می‌پرسی؟

فلک را بین که می‌گوید به خاقانی به خاقانی

اگر بر احمد مختار کس خواند چنین شعری

ز صدر او ندا آید که قد احسنت حسانی

عراقم جلوه کرد امسال بر لشکرگه سلطان

که بودش ز آفتاب خاطرم لاف خراسانی

چو آواز وفات ناصر الدین در عراق آمد

من و خاک عراق آشفته گشتیم از پریشانی

بنالد جان ابراهیم و گرید دیدهٔ کعبه

بر ابراهیم ربانی و کعبهٔ صدق را بانی

مر او بود هم نوح و هم ابراهیم و دیگر کس

همه کنعان نا اهلند یا نمرود کنعانی

خلافت‌دار احمد بودو هم احمد ندا کردش

که فاروق فریقینی و ذو النورین فرقانی

هوا چون خاک پای و آز خوک پایگاهت شد

خراج از دهر ذمی روی رومی خوی بستانی

دل از هش رفت چون موسی و تن پیچید چون ثعبان

که مرد آن موسوی دستی که کلکش کرد ثعبانی

ز قطران شب و کافور روزم حاصل این آمد

که از نم دیده کافوری است وز غم جامه قطرانی

اگر کافور با قطران ره زادن فرو بندد

مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی

دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش

که هیمه‌ش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی

سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اول

در گفتن فرو بستم به مرگ عیسی ثانی

علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را

علی‌وار از جهان بگسل که ماتم دار عثمانی

وحید ادریس عالم بود و لقمان جهان اما

چو مرگ آمد چه سودش داشت ادریسی و لقمانی

به یک‌دم بازرست از چرخ و ننگ سعد و نحس او

که این تثلیث برجیس است و آن تربیع کیوانی