شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
اوحدی - غزل شمارهٔ ۵۶۵

درمان درد دوری آن یار می‌کنم

وقتی که میل سبزه و گلزار میکنم

چون شد شکسته کشتی صبر من در آب عشق

خود را بهرچه هست گرفتار میکنم

گر غنچه را ببویم و گیرم گلی به دست

بی‌او قناعتیست که با خار میکنم

جانا، دوای این دل مسکین به دست تست

زان بر تو روز خویش پدیدار میکنم

گفتم که: چاره‌ای بود این درد عشق را

چون چاره نیست صبر به ناچار میکنم

گفتی که: حجتی به غلامیم باز ده

بر من گواه باش، که اقرار میکنم

ای هم‌نشین آن رخ زیبا،مرا ز دور

بگذار، تا تفرج گلزار میکنم

از من بپرس راز محبت، که روز و شب

این قصه می‌نویسم و تکرار میکنم

غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی

از خود خجل شوم که: چه گفتار میکنم؟

این مایه خواجگی ز جهان بس مرا، که باز

خود را به بندگی تو بر کار میکنم

پیش رقیب او غزل اوحدی بخوان

تا بشنود که: من طلب یار میکنم