شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
اوحدی - نامه ششم از زبان معشوق به عاشق

اگر صد چون تومیرد غم ندارم

که سر گردان و عاشق کم ندارم

دلم سنگست، نرمش چون توان کرد؟

به آه سرد گرمش چون توان کرد؟

به شوخی شیر گیرد چشم مستم

به آهو نافه بخشد زلف پستم

چو از تنگ دهانم قند ریزد

ز تنگ شکر مصری چه خیزد؟

اگر صد بوسه لعلم پیشکش کرد

ز مال خویشتن بخشید،خوش کرد

ترا بر من که داد این پادشاهی؟

که از لعلم حساب خرج خواهی؟

چو من در ملک خوبی پادشاهم

ز لب شکر بدان بخشم که خواهم

ترا با روی و زلف من چه کارست؟

که این چون گنج شد یا آن چو مارست؟

برای آن همی دادی غرورم

که بر بندی به هر نزدیک و دورم

مرا از بهر این می‌خواستی تو؟

خریدار شگرفی راستی تو!

به هر جرمی میور در گناهم

که گر شهری بسوزم پادشاهم

نسازد پادشاهان را غلامی

تو می‌سوز اندرین سودا، که خامی

برون آور، ترا گر حجتی هست

که نتوان با تو دل در دیگری بست

من آن آهووش صحرا نوردم

که خود را بستهٔ دامی نکردم

دلم هر لحظه جایی انس گیرد

به یک جا چون نشیند تا بمیرد؟

گهی گل چینم و گه خار گیرم

هر آن کس را که خواهم یار گیرم

یکی را بر لب خود میر سازم

یکی را آهنین زنجیر سازم

دل مردم بسوزم تا توانم

ولی هرگز پشیمانی ندانم

ز روبه بازی زلفم حذر کن

سر خود گیر و با او سربسر کن

سرم سودای او ورزد که خواهد

دلم از بهر آن لرزد که خواهد

همی گویی: ترا چون موی شد تن

تو خود بس ناتوان گشتی، ولی من