شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
اوحدی - حکایت

پسری با پدر به زاری گفت

که: مرا یار شو به همسر و جفت

گفت: بابا، زنا کن و زن نه

پند گیر از خلایق، از من نه

در زنا گر بگیردت عسسی

بهلد، کو گرفت چون تو بسی

زن بخواهی، ترا رها نکند

ور تو بگذاریش چها نکند؟

از من و مادرت نگیری پند

چند دیدی و نیز دیدم چند

آن رها کن که نان و هیمه نماند

ریش بابا بین که: نیمه نماند