شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
خواجوی کرمانی - غزل شمارهٔ ۲۷۰

دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد

وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد

گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد

کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد

شب دیجور جدائی دل سودائی من

بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد

هر کرا ساعت سیمین تو آید در چشم

دست حیرت نتواند که بدندان نبرد

ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی

رخت درویش به خلوتگاه سلطان نبرد

پادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمود

بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد

غارت دل کندم غمزهٔ کافر کیشت

وانکه کافر نبود مال مسلمان نبرد

ای عزیزان بجز از باد صبا هیچ بشیر

خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد

گر نسیم سحر قطع مسافت نکند

هیچکس قصهٔ دردم بخراسان نبرد

جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات

همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد

شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند

گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد