شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
عطار - حکایت هاروت و ماروت

شنیدی قصهٔ هاروت و ماروت

که بودند خادم درگاه لاهوت

از اول بر فلک بودند فرشته

شدند آخر چو دیو از غم سرشته

ز حرص و آز و شهوت دور بودند

ز مستی بی خبر مستور بودند

چوآدم را به عالم می‌فرستاد

بجان هردوشان آتش درافتاد

به درگاه خدا رفتند و گفتند

هر آن رازی که در دل می‌نهفتند

از اول کرده بودند این حکایت

که بر ما هست اولی تر ولایت

فساد و خون کنند اولاد آدم

پر از آشوب دارند کار عالم

چو خود را بهتر از آدم بدیدند

از آن پس روی بهبودی ندیدند

خداوند جهان فرمانشان داد

بدارالملک دنیاشان فرستاد

چو روی زهرهٔ زهرا بدیدند

رقم را بر صلاح خود کشیدند

برو عاشق شدند از خود برفتند

نه روز آرامشان نی شب بخفتند

درآمد زهره گوش هر دو بگرفت

بگوش هر دوشان پوشیده می‌گفت

شما را گربه من میلی تمام است

بجز فرمان من بردن حرام است

لباس عاصیان بر خود بپوشید

فساد و خون کنید و می‌بنوشید

مرا گر ز آنکه می‌خواهند همدم

درآموزید ما را اسم اعظم

فساد و خون نکردند می بخوردند

چو می‌خوردند فساد و خون بکردند

به زهره اسم اعظم را بدادند

چو سنگ ایشان بچاه غم فتادند

چو زهره اسم اعظم را بیاموخت

در آتش یکسر مویش نمی‌سوخت

بخواند آن اسم را بر آسمان شد

مهش دربان و مهرش پاسبان شد

فرو ماندند ایشان بر سر خاک

به کام دشمنان سرمست و بی باک

ز مستی هر دو چون هشیار گشتند

وز آن خواب گران بیدار گشتند

قضا چون اقتضای نیک و بد کرد

نداند هیچ کس تدبیر خود کرد

برآورند آهی آتش اندود

چو کار افتاد آهش کی کند سود

ستاده پای با جان عذر خواهان

گناه از بنده عفو از پادشاهان

چنان از کردهٔ خود شرمساریم

که روی عذر خواهی هم نداریم

عذاب ما هم اینجا ده که اینجا

نه دی باشد نه امروز و نه فردا

عذاب این جهان دوران سرآرد

عذاب آن جهان پایان ندارد

به بابل سرنگون در چاه آیند

ولیک از آب جز حسرت نیابند

روند مردم به بابل در سر چاه

به سحر آموختن وقت سحرگاه

بیاموزند از ایشان هرچه خواهند

کنند برخود از ایشان هرچه خواهند

تو هاروت خودی در چاه هستی

همیشه از شراب حرص مستی

تو اول برتر از افلاک بودی

ز گرد خاک تیره پاک بودی

سرای خاکدانت آرزو کرد

بفرش از عرش جانت سر فرو کرد

ز اصل خویشتن ببریدهٔ تو

تو آنجا را از این جا دیدهٔ تو

مثالی خوش بگویم با تو بشنو

اگر تو بشنوی بر من به یک جو

ز گرد تو دو عالم نور دیده

که دیده کی بود همچون شنیده

جهان چاه است و آتش مال دنیا

مثال زهره چون آمال دنیا

تو زین جا چون از آنجاباز گردی

شوی کبک دری یا باز گردی

اگر میلت بود با حشمت و جاه

همیشه سرنگون باشی درین چاه

بجان تشنه لب و تو بر سر آب

ز سر بگذشته آب و آب نایاب

بمانی دایماً جوینده بر در

ز دنیا دور دائم دل پر آذر

بمانی دایماً در محنت و غم

نیابی در دو عالم هیچ محرم

بمانی دایماً مجروح و دلتنگ

بدرد و سوز و ناله مانده چون چنگ