شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
عطار - آمدن فرّخ بترکستان بطلب گل

بگفت این وز پیش شاه برخاست

وداعش کردو بهر راه برخاست

بآخر چون بترکستان رسید او

سرای و قصر شاه چین بدید او

بسی درگرد آن منظرنگه کرد

نشان آنجا که خواست آنجایگه کرد

ببود آنروز، تا شب گشت نزدیک

کواکب روشن و شب گشت تاریک

شبی بود از قیامت سهمگین تر

نجوم از نقطهٔ قطبی زمین تر

شبی چون زنگی افتاده سرمست

نهاده تا قیامت دست بر دست

شبی چون دوده در گیتی دمیده

چراغ روز را روغن رسیده

نه شب را از جهان روی شدن بود

نه روز رفته را باز آمدن بود

در آن شب فرّخ از بنگه بدر شد

بره صد بار با سگ در کمر شد

چو سوی منظر آمد کس ندید او

بتنهایی بکام دل رسید او

ز منظر جای بر رفتن نشان کرد

توکّل بر خداوند جهان کرد

بآخر چون نظر بر کار افگند

کمندی بر سر دیوار افگند

بصعلوکی بروی بام برشد

ز بام آنگاه پنهان سر بدر شد

فراز قصر ترکی پاسبان بود

درآمد از پسش فرّخ نهان زود

بدودستی رگ شریانش بگرفت

بمرد آن ترک و دل ازجانش بگرفت

مگر پرسیده بود از خادم آنگاه

از آن موضع که آنجا بود آن ماه

روان شد همچنان تا پیش آن بام

که گل را بود آنجا جای و آرام

از آن محنت نبود آن ماه خفته

غریب و عاشق و آنگاه خفته!

بمانده بود گردون بر نظاره

ز بیداری رخ او چون ستاره

ز چشمش خون فرومیشد بدرگاه

ز جانش می برامد ناله بر ماه

فغان میکرد کای خسرو زهی یار

نکوکاری بسی کردی زهی کار

چه شب، چه روز در تب از توام من

بروز خویش هر شب از توام من

من از دست تو با فریاد گشته

توزین بنده چنین آزاد گشته

منم در رنج و بیماری گرفتار

تنم درسختی و خواری گرفتار

شبی بیدار داری کن زمانی

مرا تیمار داری کن زمانی

دلم بسیار در خون سر فرو برد

باندوه تو اکنون سر فرو برد

برسوایی خود نامم برامد

ز خون خود همه کامم برامد

همه دل بردن من بود کامت

برامد کام دل آخر تمامت

دلم بردی و جان ازتن برامد

ترا بایست آن بامن برامد

مرا خون از دلست و دل ندارم

ز دل جز خون دل حاصل ندارم

ز دل بسیار میجستم نشانی

کنون جان برلب آمد تا تو دانی

مراگویند زر خواه از جهاندار

که بی زر دست ندهد آنچنان یار

ندارم زر نیارم یافت روزش

مگر از آرزو پرسم بسوزش

الا ای ابر پر اشک نگونسار

همه عالم بدرد من فرو بار

زمانی یاریی درده باشکم

وگرنه بر همت سوزم زرشکم

چو بانگ گل شنید از بام فرّخ

ز بی صبری بجوش آمد ز گلرخ

چو لختی کم شد آن بانگ و نفیرش

ز سوی بام فرّخ زد صفیرش

چو صعلوکان بدم رنگی بپرداخت

سوی آن سیمبر سنگی بینداخت

چو گلرخ از صفیر او اثر یافت

ز شادی بیخبر شد تا خبر یافت

چنان بیهوش گشت و سرنگون شد

که از شادی ندانست او که چون شد

بفرّخ گفت در بندست پایم

وگرنه پیش خدمت با سرآیم

زبان بگشاد فرّخ گفت مهراس

بدو افگند سوهانی چو الماس

بیک دم کار خود کرد آن سمنبر

دوید از پیشگه تا پیش منظر

بفرخ گفت هین حال و خبرگوی

مرا ازخسرو بیدادگر گوی

جوابش گفت کاین ساعت امان نیست

چنین جایی چه گویم جای آن نیست

یقین میدان که خسرو برقرارست

کنون برخیز اگر جانت بکارست

گل از شادی برفتن کرد آهنگ

چو زلف خود کمند آورد در چنگ

فرو آمد بآسانی از آن بام

برست آن مرغ زرّین بال ازان دام

چه گر قوّت نبودش هیچ بر جای

که نتوانست بودن هیچ بر پای

ولی چون یافت از خسرو نشانی

همه ظلمت شد آب زندگانی

بسی روباه درمانده بزاری

ببوی وصل شد شیر شکاری

خوشا از دوست آگاهی رسیدن

اگر هرگز بدو خواهی رسیدن

چو گل آگه شد از خسرو چنان شد

که گفتی پیر بود از نو جوان شد

چو آمد با نشیب از بام فرّخ

نهاد آنجا کُله بر فرق گلرخ

کُله بر سر قبا بستند محکم

روان گشتند فارغ هر دو باهم

چو وقت صبح این عنقای پرن

فرو ریخت از کبوتر خانه ارزن

فلک سیمرغ شب را کرد زنجیر

برآمد زال زر از کوه کشمیر

چو پیدا کرد زال زر رخ از شیر

جهان بگرفت چون رستم بشمشیر

پگاهی هر دو عزم راه کردند

ز کشور قصد صحراگاه کردند

عزیمت کرد فرّخ از رهی دور

که روزی چند باشد در نشابور

بدل میگفت خویشان را ببینم

نهان از شاه ایشان را ببینم

نهان گشتند در کوهی بده روز

که تا بر گل نگردد خصم فیروز

پس از ده روز راهی دور رفتند

بکم مدّت بنیشابور رفتند