شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
عطار - آگاهی یافتن شاپور از آمدن فرّخ و گلرخ و گرفتاری گل و گریختن فرّخ

بشب فرخ چو مرد کاروانی

برخویشان فرود آمدنهانی

مگر میرفت در بازار یک روز

فتادش چشم بر دیدار فیروز

عجب ماند و بر او رفت فرّخ

گرفتش در برو بگشاد پاسخ

که چون اینجا فتادی حال برگوی

مرا از شاه و از دریا خبر گوی

دروغی چند بر هم بست فیروز

که میدانست مکر آن سیه روز؟

زبان بگشاد آنگه پیش فرّخ

خبر پرسید از احوال گلرخ

کجا از مکر او فرّخ خبر داشت

ز یک یک قصّه پیشش پرده برداشت

چو شد فیروز سگ زان قصّه آگاه

بسی شادی نمود و رفت آنگاه

که رفتم تا بسازم برگ راهی

که همراهت منم هر جایگاهی

شد و شاپور را حالی خبر داد

که شاخ دولتت این لحظه برداد

که فرّخ زاد و گلرخ در نهانی

فلان جایند، من گفتم تو دانی

شه شاپور از آن پاسخ چنان شد

که از شوق گلش گویی که جان شد

ز مهر گل بجوش آمد نهادش

ز بی صبری دل از کف شد چوبادش

دلش از کین فرّخ گشت جوشان

برخودخواند ده تن را خروشان

که فرّخ را بگیرید این زمان زود

که او بدکرد بامن، این گمان بود

بخاکش افگنید آنگه بخواری

کزینسان کرده با من حقگزاری

بتندی خادمان راگفت آنگاه

که تاگل را فرو گیرند ناگاه

شدند القصه سرهنگان چو بادی

بپیش فرّخ و گل بامدادی

چو چشم افتاد فرّخ را بر ایشان

بجای آورد آن حال پریشان

برون جست از ره بام و نهان شد

بیک لحظه تو گفتی از جهان شد

ولی گل را بصد زاری گرفتند

عزیزی را بدان خواری گرفتند

گل بیدل برون در نمیشد

بپیش خصم فرمانبر نمیشد

کشیدندش بخواری تا بدرگاه

بیفتاد آن سمنبر خوار در راه

چو سیمینبر بپیش در بیفتاد

بلور از شرم او از بر بیفتاد

دگر ره اشک باریدن گرفت او

مه از پروین نگاریدن گرفت او

بآخرخوار بردندش بر شاه

که بودش منتظر شه بر سر راه

دو چشم شاه روشن گشت ازان نور

سرای خود بهشتی دید ازان حور

نکویی رخش از حد برون دید

چه گویم من که نتوان گفت چون دید

مهی میدید خورشیدش یزک دار

وزو صد جان و دل پر خون بیکبار

سر زلف از خم و چین چون زره داشت

دوابرو از سر کین پرگره داشت

هزاران چین ز زلفش در جبین بود

ز چین میآمد آن ساعت چنین بود

جهانی نیکویی وصف رخش بود

دو عالم پر شکر یک پاسخش بود

رخش را ماه، رخ بر ره نهاده

بخشم شاه، رخ بر شه نهاده

لبش را قند خلوتگاه کرده

وزو دست جهان کوتاه کرده

برش را سیم خام از دور دیده

چو سنگی خویش را بی نور دیده

ز چشمش جادویی تعلیم میخواست

بمژگان تیر میزد سیم میخواست

کسی کو زلف آن شمع چگل دید

ز یک یک موی او راهی بدل دید

دهانش کان بکام چون منی بود

چو می بگشاد چشم سوزنی بود

اگرنه ابروی او طاق بودی

کجا این فتنه در آفاق بودی

چنان شاپور شد دلدادهٔ او

که گشت از یک نظر افتادهٔ او

چونی در عشق آن دلبر کمر بست

بصد دل دل در آن تنگ شکر بست

چوشه را شد زرویش چشم پرنور

بدل گفتا ز رویت چشم بد دور

چه میدانست کاین دلبر چنینست

بلاشک فتنهٔ روی زمینست

بخوبی هرچه دانستم دگر بود

ستاره میپرستیدم قمر بود

توان گفتن که در روی زمانه

چو گل کس نیست درخوبی یگانه

بگفت این و در ایوانش فرستاد

چو سروی در شبستانش فرستاد

بآخر چون فرو شد چشمهٔ نور

برگل شد نماز شام شاپور

بگل گفت ای دلم در تاب کرده

خرد را چشم تو در خواب کرده

غبار کوی تو از توتیا بیش

ز وصلت ذرهیی از کیمیا بیش

ز زلفت ماه ماند در سیاهی

ز رویت روشن از مه تا بماهی

شکر با لعل تو دندان نموده

گهی کاسد گهی ارزان نموده

مه از دیدار تو حیران بمانده

گهی پیدا گهی پنهان بمانده

شب از شرم سر زلفت دونده

گهی آینده و گاهی شونده

تویی ای ماه جان افزای مه روی

چه میگویم که خورشیدی سیه موی

تویی از چهره مه رانور داده

بهشتی ماه و ماهی حور زاده

جهان جادوستان از چشم مستت

فلک جان بر میان جادو پرستت

بدان ای ماهرخ کامروز در راه

بخدمت خواستم آمد بدرگاه

دلم با خدمت آن دانه دُر بود

ولی بیوقت گشتن سخت تر بود

کنون چون گرد این شکر مگس نیست

تراامشب بجز من همنفس نیست

مگس چون شد شکر باید چشیدن

بصد جان یک شکر باید خریدن

بگفت این وبر تنگ شکر شد

که باگل خواهی امشب در کمر شد

چو بادی دست زدبررویش آن ماه

که جست آتش برون از چشم آن شاه

چنان آهی ز سوز دل برآورد

که با شاپور روز دل سرآورد

چنان زد دست و پا آن شور دیده

که در دریای پرخون، کور دیده

چه گر شاپور زخمی خورد، تن زد

که گل بی او بسی بر خویشتن زد

اگرچه شاه بیدل دل بدو داد

ولیکن در صبوری تن فرو داد

پس آنگه گفت شاپور سرافراز

که تا جستند فرخ را بسی باز

بسی جستند اثر پیدا نیامد

وزان پنهان خبر پیدانیامد

طلب کردند بسیارش ز خویشان

نمیآمد مُقریک تن از ایشان

ولی دادند ایشان راه او را

جهانیدند شب از چاه او را

که تا ده روز در چاهی نهان شد

پس از ده روز چون بادی روان شد

کدامین بادپا، گر برق بودی

بپیش یک تکش، پر فرق بودی

باندک روزگار آن پیک خوشرو

ز راهی دور شد نزدیک خسرو

چو خسرو دید فرخ را چنان زار

ز بس زاری عجب درماند در کار

بدو گفتا چه افتادت خبرگوی

زبان بگشای و احوال سفر گوی

چه بودت کاینچنین فرسوده گشتی

تو گفتی بودهیی نابوده گشتی

جوابش گفت فرخ زانچه افتاد

ز فیروز ستمگر کرد فریاد

زبدکرداری او باز میگفت

وزان غم میگریست و راز میگفت

دل خسرو بجوش آمد ز فیروز

شدش تیر غم گلرخ جگردوز

بفرخ گفت آن بد اصل بدنام

نمود آن گوهر بددرسرانجام

چه بد کردم بجای آن جفاکار

که شد این بیوفایی را روا دار

رسانیدم ز خاکش سر بر افلاک

که از افلاک بادا بر سرش خاک

چو آن سگ بی شکی ردّ فلک بود

کجا داند حق نان و نمک زود

اگر مهلت بود از چرخ گردان

بحقّ او رسم آخر چو مردان

بگفت این و دبیری را فرو خواند

زهرنوعی سخن از حد برون راند

بشاپور ستمگر نامه فرمود

که تا حالی دبیرش خامه فرسود

حریر آورد خازن تا دبیرش

ز نام حق قلم زد بر حریرش