شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسیعطار - شمارهٔ ۱۷
ای وهم و خیال و حسِّ تو رهزن تو
بشناس که نیست جان تو در تن تو
این سر ز سر گزاف نتوان دانست
این جز به تفکّر نشود روشن تو
ای وهم و خیال و حسِّ تو رهزن تو
بشناس که نیست جان تو در تن تو
این سر ز سر گزاف نتوان دانست
این جز به تفکّر نشود روشن تو