شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
عطار - حکایت درویش مسافر

بود درویشی مسافر ای غلام

سال و مه اندر سفر بودی مدام

بارها در راه مکه رفته بود

بس ریاضتهای مشکل کرده بود

عرصهٔ عالم همه گردیده بود

خاک مردان را زیارت کرده بود

عمر خود را در سفر بگذاشته

بهرهٔ خود از سفر نایافته

دائماً می‌کرد در عالم طواف

رفته بود آن مرد تا دامان قاف

آبله می‌کرد هر دم پای او

یک دمی ننشسته بر یکجای او

همچنین می‌رفت اندر ره مدام

تا رسید اندر خراسان والسلام

در خراسان بود مردی نامدار

شیخ عالم بوسعید آن مرد کار

در کرامات و مقامات عیان

بود آن مرد خدای خورده دان

در شریعت پیشوای عالمان

در طریقت رهنمای صوفیان

در حقیقت واصل برحق بد او

دائماً در شرع مستغرق بد او

نام او مشهور بود اندر جهان

سالکان را مرشدی بود از عیان

آن مسافر آمد از ره پیش شیخ

آبله بر پا فتاده همچو میخ

شیخ گفتش ای جوان خوبروی

آبله گر بر دلت باشد بگوی

در جلیس آ همچو مردان ای فقیر

تا ز اسرار نهان گردی خبیر

در جلیس آ ای فقیر نور بین

صد هزاران عالم پرنور بین

در جلیس آ و ببین جان جهان

سر سبحانی شود هر دم عیان

در جلیس آ و نشین با دادگر

شاد بنشین و مرو تو در بدر

در جلیس آ و جمال حق ببین

در جلیس آ و جلال حق ببین

در جلیس آ و خدا را یاد گیر

در جلیس آ و خدا را یاد گیر