شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
عطار - آغاز كتاب اشترنامه

یک دمی ای ساربان عاشقان

در چرا آور زمانی اشتران

اندرین صحرای بی پایان درآی

تا درین ره بشنوی بانگ درای

تا در آنجا جمع گردد قافله

سوی حج رانیم ما بی مشغله

کعبهٔ مقصود را حاصل کنیم

در تجلّی خویش را واصل کنیم

عقبی بر شیمهٔ این ره زنیم

حلقه بر سندان داراللّه زنیم

روی در صحرای عشّاق آوریم

یاد از گفتار مشتاق آوریم

باز سرگردان این صحرا شویم

در درون کعبه ناپروا شویم

این چنین ره راه مشتاقان بود

تا ابد این راه بی پایان بود

ای دل آخر جان خود ایثار کن

یک دمی آهنگ کوی یار کن

ره روان رفتند و تو درماندهٔ

حلقهٔ در زن،‌که بر درماندهٔ

اشتران جسم در صحرای عشق

مست میآیند در سودای عشق

همچو ایشان گرم رو باش و مترس

اندرین ره سیر کن فاش و مترس

هر کجا آیی فرود آنجا مباش

این دویی بگذار و جز یکتا مباش

بعد از آن در گرد این صورت مگرد

همچو درّی باش در دریاش فرد

تا که از ملک معانی برخوری

از سر سررشتهٔ خود بگذری

پس مهار عشق در بینی کنی

بعد از آن آهنگ یک بینی کنی

بر قطار اشتران عاشق شوی

در درون کعبه صادق شوی

دیر صورت زود گردانی خراب

تا بتابد از درونت آفتاب

در محبّت تاکه غیری باشدت

در درون کعبه دیری باشدت

بحث بارهبان دیری بر فکن

طیلسان لم یکن در سر فکن

تا ترا معلوم گردد حالها

باز دانی زو همه احوالها

در بن این بحر بی پایان بسی

غرق کشتند و نیامد خود کسی

کس چه داند تا درین دیر کهن

چند تقدیر آوریدند از سخن

جایگاهی خوفناکست این مکان

وامایست و اشتران زینجا بران

تامگر در کعبهٔ جانان روی

در مقام ایمنی خوش بغنوی

کعبهٔ جانها مکانی دیگرست

این زمان آنجا زمانی دیگرست

این رهی بس بینهایت آمدست

تا ابد بیحدّ وغایت آمدست

پای دل در پیچ و بس مردانه باش

در جنون عشق کل دیوانه باش

راه اینست و دگر خود راه نیست

هیچ دل زین راه ما آگاه نیست

ره روان دانند راه عشق را

کز دو عالم هست این ره برترا

راه عشقست این وراه کوی دوست

راه رو تا در رسی در کوی دوست

کعبهٔ عشّاق را دریاب زود

جملهٔ ذرّات شان این راه بود

این ره اندر نیستی پیدا شدست

این چنین ره راه پرغوغا شدست

راه دورست و دمی منشین ورو

ره یکی است و تو ره میبین و رو

جهد کن تا اندرین راه دراز

گرم رو باشی نمانی مانده باز

جهد کن تا هیچ غیری ننگری

تا ز فضل جاودانی برخوری

جهد کن تا تو بمانی برقرار

زانکه بسیارست گل بازخم خار

سالکان پخته و مردان دین

عاشقان بردبار راه بین

اندرین ره رازها برگفتهاند

درّ معنی را بمعنی سفتهاند

گم شدند اول ز خود پس از وجود

لاجرم دیگر ره رفتن نبود

باز بعضی در صور یک بین شدند

باز بعضی مانده و خودبین شدند

باز بعضی در گمان و در یقین

همچو بلعم مانده نه کفر و نه دین

باز بعضی خوار مانده در جنون

باز بعضی گفتشان آمد فنون

باز بعضی در زمین، خوار از تعب

باز ماندند از صورها در عجب

باز بعضی از کتبها دم زدند

داد خود از صورت حس بستدند

باز بعضی در شراب و در قمار

بازماندند اندرین پنج و چهار

باز بعضی خوارو ناپروا شدند

درمیان خلق، تن رسوا شدند

باز بعضی تن ضعیف و جان نزار

خرقهٔ در فقر کردند اختیار

باز بعضی در عجایبهای راه

باز استادند در جنب گناه

باز بعضی کنج بگزیدندو درد

تا فنای شوق آید در نبرد

باز بعضی غرقهٔ آتش شدند

باز افتادند و دل ناخوش شدند

باز بعضی باد کبر از سر برون

آوریدند وشدند ایشان زبون

باز بعضی آبروی خویشتن

عرضه دادند از میان انجمن

باز بعضی زرق وسالوس آمدند

اندرین ره بس بناموس آمدند

باز بعضی عالم منطق شدند

از مقام الکنی ناطق شدند

باز بعضی ناطق وپر گو شدند

در بر چوگان تن،‌چون گوشدند

باز بعضی در جدل جهّال وار

آمدند و قیل کردند اختیار

باز بعضی حاکم دنیا شدند

فارغ ازدانستن عقبی شدند

باز بعضی عدل کردند از یقین

آنچه حق فرموده است از راه دین

باز بعضی دزد و هم رهزن شدند

عاقبت اندر سر این فن شدند

باز بعضی کنج کردند اختیار

تن فرو دادند در صبر و قرار

باز بعضی عقل را عاشق شدند

در مقام عقل خود صادق شدند

باز بعضی درمقام بیخودی

عشق آوردند در الاالذی

باز بعضی عاشق و حیران شدند

در ره توحید، بی برهان شدند

این ره کل دان و باقی هیچ دان

این ره جدّست و باقی پیچ دان

گردرین راه اندر آیی یکدمی

حیرت جان سوز بینی عالمی

چند خفسی خیز و ره را ساز کن

یک زمان اندر یقین پرواز کن

برگذر زین چار طبع و شش جهت

تا به بینی کل جان، در عافیت

کعبهٔ عشاق یزدانست آن

ره نداند برد جسم، الا بجان

گر درین رهها، نهٔ تو راه بین

بازمانی دور افتی از یقین

هرکسی در مذهب و راهی دگر

هر کسی چون دلو در چاهی دگر

آن کسان که دیگ سودا میپزند

هر یکی اندر هوای دیگرند

آنکه او در قید دنیا مبتلاست

او کجا مستوجب راه بقاست

آنکه در تحصیل دنیا باز ماند

در میان چار طبع آز ماند

آنکه او مستغرق عرفان بود

بر سر خلق جهان سلطان بود

آنکه او شایسته آید پیش شاه

کی تواند کرد در غیری نگاه

آنکه او در صحبت سلطان بود

هرچه گوید پادشه را آن بود

آرزویی نکندت تا جان شوی

بعد از آن شایستهٔ جانان شوی

راز سلطان گوش داری در دلست

حل شود اینجایگه هر مشکلست

هرکه او در پیش شه شد راز دار

زان توان دانست هر ترتیب کار

راه کن تا بر در سلطان شوی

ورنه تو چون چرخ سرگردان شوی

راه کن در گفت و گوی تن ممان

سرّ اسرار حرم را باز دان

چارهٔ در رفتن این ره بجوی

قافله رفتند و ما در گفت و گوی

قافله رفتند و تو در خوابگاه

کی تواند کرد،‌مرد خفته راه