شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
فیض کاشانی - غزل شمارهٔ ۵۸۶

در عهد تو ای توبه شکن عهد شکستم

احرام طواف حرم کوی تو بستم

آتش زدم آن خرقه پشمینه سالوس

بر سنگ زدم شیشه تقوی و شکستم

رندی و نظر بازی و شیدایی و مستی

چندین هنر استاد غمت داد بدستم

از مسجدو محراب شدم سوی خرابات

تسبیح بیفکندم و زنار به بستم

بفروختم آن زهد ریا را بمی لعل

اکنون بدر میکده ها باده بدستم

بودم به صلاح و ورع و زهد گرفتار

صد شکر که عشق آمد و زین جمله برستم

چون فیض بریدم ز همه خلق به یکبار

بر خواستم از خود به ره دوست نشستم