شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
سلمان ساوجی - غزل شمارهٔ ۱۸۳

زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟

هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند

می‌کنم ترک هوای سر زلف تو و باز

باد می‌آید و این سلسله می‌جنباند

اشک من آنچه ز زار دل من می‌گوید

راست می‌گوید و از دیده سخن می‌راند

دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد

هیچکس نیست که داد من از او بستاند

آب چشمم ننشاند آتش و من می‌دانم

کاتش من بجز از خاک درش ننشاند

هر چه گوید ز لبش جان، همه شیرین گوید

و آنچه داند ز رخش دل، همه نیکو داند

ماند سلمان ز درت دور و چنان می‌شنود:

که مراد تو چنین است و بدین می‌ماند