شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
سلمان ساوجی - قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح غیاث الدین محمد

آن دم که باد صبح به زلفت گذر کند

مشک ختن به خون جگر چهره تر کند

آگه نه‌ای که سنبل تو مشک را

هر دم ز روی رشک چه خون در جگر کند؟

یاد تو سوختگان اجل را شفا دهد

بوی تو خفتگان عدم را خبر کند

هردم که از صفای جمال تو دم زنم

صبحم سر از دریچه انفاس برکند

هرگه که مهر روی تو در خاطر آورم

خورشید سر ز روزن اندیشه در کند

دارم شکسته بسته چو زلفت دلی که او

هر دم هوای صحبت رویی چو خور کند

کار من از تو راست به زر می‌شود چو زر

آری چو زر بود همه کاری چو زر کند

خوشه نهاد سر به کمرگاه تو مگر

آمد که با تو دست هوس در کمر کند

سرگشته هندویت، چه سوداست بر سرش؟

آن که به این خیال کج از سر بدر کند

دل خواست تا حکایت زلف تو مو به مو

معلوم رای آصف جمشید فر کند

لیکن چنین حدیث پراکنده چون کسی

دربندگی خواجه نیکو سیر کند؟

خورشید آسمان وزارت که آسمان

خاک درش به سرمه کحل بصر کند

اعظم غیاث دولت و دین آنکه روزگار

نامش وزیر مملکت بحر و بر کند

تا رایت مظفر سلطان خاوری

هر شام عزم مملکت باختر کند

بادا ز قدر رایت چنانکه سر

هر روز فتح عرصه ملکی دگر کند