شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
سلمان ساوجی - شمارهٔ ۲

ما مریدان کوی خماریم

سر به مسجد فرو نمی‌آریم

زده در دامن مغنی چنگ

دامنش را ز چنگ نگذاریم

سالک رهنمای مشتاقیم

محرم پرده‌های اسراریم

ما به سودای یار مشغولیم

وز دو عالم فراغتی داریم

جان به بازار دل تلف کردیم

مفلس آن شکسته بازاریم

ساغر می که نشوه‌اش عشق است

ما به هر دو جهان خریداریم

بار جانیم و عقل سر باری است

کار عشق است و ما درین کاریم

ساقیا از خمار می‌میریم

شربتی ده به ما که بیماریم

بوسه‌ای ده به ما که تا به لبت

جان خود چون پیاله بسپاریم

ما نه از زاهدان صومعه‌ایم

ما ز دردی کشان خماریم

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

با خیال تو عشق می‌رانیم

و ز لبان تو نقش می‌خوانیم

از صفات جمال مدهوشیم

در جمال صفات حیرانیم

همه را از دماغ کرده برون

شسته اطراف چشم را ز آنیم

تا خیال تو را چو پیش آید

بر سر و چشم خویش بنشانیم

جان خود را عزیز می‌داریم

که تو را جای کرده در جانیم

ساقیا ساغرست قبله ما

خیز تا قبله را بگردانیم

صوفیا جز صفای می، نکند

بر تو روشن کز اهل ایمانیم

رخ به محراب ابروان داریم

بر زبان ذکر دوست می‌رانیم

نسبت کفر می‌کنند به ما

ما اگر کافر ار مسلمانیم

با صلاح و فساد ما باری

زاهدان را چه کار ما می‌دانیم

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

به می و شاهد است رغبت ما

زاهدان می‌دهند زحمت ما

ز آب رز شربتی بساز حکیم

که در آن شربت است صحت ما

سرما شد ز کوی دوست بلند

در سر کوی توست دولت ما

رندی و عاشقی و قلاشی

آفریدند در جبلت ما

ملک هر دو جهان به خاشاکی

در نیاید به چشم همت ما

خلوتی با خیال او داریم

ره ندارد کسی به خلوت ما

عارفان در نعیم آب رزند

وه چه خوش نعمتی است نعمت ما

زاهدانند مست جام غرور

چه خبر مست را ز لذت ما

زاهدان را ولایتی است که هست

دور ازین کشور ولایت ما

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

سرم از عشق قد اوست بلند

دل ز سودای زلف اوست به بند

روی او پشت تو به را بشکست

سرو از بیخ زاهدان بر کند

جام سیری دهد مرا هر دم

لب او کرده چاشنی از قند

هر که مجنون بند طره اوست

بند می‌بایدش چه سود از بند

مطربا پرده تیز کن به صبوح

تا در آید به خواب بخت نژند

در صبوحی که جام می‌خندد

صبح را گو بر آفتاب مخند

گر برندم به حشر با رندان

تا در آتش نهند همچو سپند

وز دگر سو گرفته دامن و من

این حکایت کنان به بانگ بلند

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

مطربا قول عاشقان برگو

غزلی خوش ترانه‌ای تر گو

دل به صوت تو پای می‌کوبد

خوش ترانه است بازش از سر گو

زاهدانت اگر خلاف کنند

کج نشین راست در برابر گو

عشق را چون طریق مختلف است

هر زمانی ز راه دیگر گو

مطلعی از مقام عشاق ار

نکته‌ای از ره قلندر گو

وعظ افسانه در نمی‌گیرد

پیش ما این حدیث کمتر گو

سخن از پیش عارفان گوی

از لب و شاهدان ساغر گو

عود را گو شمال چند دهی

سخنی خوش به گوش او درگو

سخنی کان به عود خواهی گفت

به عبارات همچو شکر گو

شد دماغم ز زهد خشک خراب

مطربا این ترانه از سر گو

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

روی تو دیده گلستان است

موی تو ماه را شبستان است

قامتت سرو را داده تعلیم

زان ز سر تا به پای دستان است

دل اگر مست چشم توست مرنج

چه کند همنشین مستان است

هر که بیمار و دل شکسته توست

حال او حال تندرستان است

گل ما را سرشته‌اند به می

خاک ما گویی از خمستان است

عشق روی تو را دبستانی است

که خرد طفل آن دبستانی است

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

زاهدان قدح کشان پایند

که به میخانه راه بنمایند

ته به مستی فرو نهند ز دوش

بار هستی و خوش بر آسایند

به یقین واعظان و دردکشان

باد پیما و باده پیمایند

ما به نقدیم در بهشت امروز

زاهدان در امید فردایند

ما و عشقیم و صحبت ما را

دوستان دگر نمی‌بایند

نفسی چند مانده است مرا

کز برم می‌روند و می‌آیند

پیش ما از برای آمد و شد

غیر ما جام و قدح نمی‌شایند

تو مبین آنکه صوفیان ظاهر

وعظ گویند و مجلس آرایند

می پرستان نگر که در معنی

سرفرازند و پای برجایند

خود به نوعی که زاهدان گویند

من گرفتم که بی سر و پایند

زاهدان از کجا و ما ز کجا

‌ما و دردی کشان بی سر و پا

یار ناگه نمود روی بر من

هوشم از جان ربود و جان از تن

من ز دیدار دوستان دیدم

که مبیناد هرگزش دشمن

از کمند تو سر نمی‌پیچم

چه کنم چون فتاد در گردن

دست در دامنت زدیم چو گرد

بر میفشان به خاکیان دامن

سنبلستان چین زلفش را

خوشه چینند آهویان ختن

ساقیا تا به خانه دل را

خیز و از عکس جان کن روشن

دل ز خمخانه بر نخواهم کند

که دلم می‌کشد به حب وطن

دین به دردی دن، دنی نشود

درد دین می‌کشم و دردی دن

منم افتاده در پی رندان

زاهدان اوفتاده در پی من

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

رویت افروخت آتش زردشت

زلفت آورد در میان زنار

درد ل من خیالت آمد و گفت

لیس فی الدار غیرها دیار

جان فدای تو کرده‌ام بستان

سر به پیشت نهاده‌ام بردار

ساقیا از شبانه مخموریم

از سرم باز کن بلای خمار

با خیال تو حق به جانب ماست

گر انا الحق زنیم بر سردار

اگرم قصد جان و سر داری

سر و جانم دریغ نیست زیار

زاهدی دوش دعوتم می‌کرد

بعد پند و نصیحت بسیار

داد ستار و خرقه‌ام پنداشت

که مگر خرقه دارم و دستار

هر دو را بستدم گر و کردم

به منی می به خانه خمار

گفتمش، ما خراب و مخموریم

خیز و ما را به حال خود مگذار

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

ای دل خود پرست سودایی

چند بر خاک باد پیمایی

توده خاکی آن نمی‌ارزد

که تو دامن بدان بیالایی

آفتابی نهان به سایه گل

گل چه بر آفتاب اندایی

آفتابا عجب چه خورشیدی

که تو با سایه بر نمی‌آیی

مطربا پرده‌ای زدی که درید

پرده بر کار عقل سودایی

مدتی گرد زاهدان گشتم

من شوریده حال شیدایی

دوشم آمد برید حضرت دوست

که فلان گر تو طالب مایی

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا

طرز ترجیع بند من یکسر

راست ماند به شاخ نیشکر

کز سرش تا به پا فرو رفتم

بود بندش ز پند شیرین‌تر

نو عروسی است خوب روی و برو

بسته بر مدح خسروی زیور

آفتاب زمانه شیخ اویس

که زمانه بدوست دور قمر

کلک او دور عدل را پرگار

رای او خط غیب را مسطر

باد، سیر ستاره‌اش تابع

باد، دور زمانه‌اش چاکر

آنچنان شعر من به دولت شاه

در مزاج زمانه کرده اثر

این سخن صوفیان صومعه نیز

ورد خود کرده‌اند شام و سحر

زاهدان از کجا و ما ز کجا

ما و دردی کشان بی سر و پا