شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
سلمان ساوجی - بخش ۵۱ - نصیحت مهراب به جمشید

معنبر زلف را چون داد شب تاب

عروس روز سر برداشت از خواب

چو مه رویی که شب می خورده باشد

همه شب خواب خوش ناکرده باشد

چو گل رویی که بردارد زبالین

رخ لعل و سر و چشم خمارین

سپهر آورده تشت و آفتابه

خضاب شب فرو شست از دو آبه

نشسته با قدح خورشید سرمست

مهی در دست و خورشیدش پا بست

در آمد گرم خورشیدی ز افلاک

به پیشش جرعه وار افتاد در خاک

صبوحی عیش خوش تا چاشت کردند

ز زرین خان گردون چاشت خوردند

ز مستی تکیه می زد بر شکر ماه

ملک را خواب نوشین برد ناگاه

شد از مجلس شکر جمشید را برد

شکر خواب آمد و خورشید را برد

زمانی خفت و باز از جای برخاست

به نای نوش مجلس را بیاراست

هوای عشرت و میل طرب کرد

همان یاران دوشین را طلب کرد

جم از بازی دوشین در ملالت

همی دادند یارانش خجالت

همان مهراب می کردش نصیحت

که: «لایق نیست ،شاها، این فضیحت

ترا با حلقه زلفش چه کارست؟

سر زلفش حقیقت دم مارست

کسی را کاین نصور در سر آید

مرآن دیوانه را زنجیر باید

تو چون با دخت قیصر دست یازی

کنی مرگت به دست خویش بازی

چو خواهی بر فراز نردبان رفت

ز یک یک پایه بر بالا توان رفت

به بستان نیز تا وقت رسیدن

نباشد، میوه را نتوان چیدن

به بوی سفره گل باش خرسند

به گردش گرد بی اذن خداوند

چو شهد خود خوری می دان حلالش

ولی تا موم نستانی ممالش

ستم کردی که لعنت بر ستم بادا

کرم کرد او، که رحمت بر کرم بادا

بر جم هدهدی آمد ز بلقیس

که خورشیدت مایل سوی بر جیس

ز نو دارد نشاط اتصالی

زهی خوش صحبتی فرخ وصالی

ملک را بود در رفتن حجیبی

نبودش هم به نارفتن شکیبی

چو سروی از بر مهراب برخاست

از آن مجلس سوی خورشید شد راست

چو نرگس سرگران از شرمساری

در آمد پیش گلبرگ بهاری

سمن بویش به نرمی باز پرسید

ز روی لطف در رویش بخندید

به ساقی گفت: «جام می بگردان

که بنیادی ندارد دور گردان

دمی باهم به کام دل برآریم

جهان را تا گذارد، خوش گذاریم

همین کز تیره شب بگذشت پاسی

به یاد جم شکر لب خورد کاسی

برون شد از چمن خورشید مهوش

نجوم انجم را کرد شب خوش

ز مستی چون صبا افتان وم خیزان

همی گردید گرد آن گلستان

گهی با گل به بویش روح پرورد

گهی با لاله عیشی تازه می کرد

گهی بر روی نسرین بوسه دادی

گهی در پای سروش سر نهادی

محب گر نقش بر دیوار بیند

در او نقش جمال یار بیند

نسیم خوش نفس را گفت: «برخیز،

روان گل راز خواب خوش برانگیز

چو هست اسباب عیش امشب مهیا

نمی دانم چه باشد حال فردا

بگو کای صبح رویت عید احباب

بیا کامشب شب قدرست دریاب

تن گرم و دم سوزنده داریم

بیا تا هر دو یک شب زنده داریم

روا باشد که من شبهای تاری

کنم چون بلبلان فریاد و زاری؟

دو شمعیم از هوا موقوف یک دم

بیا تا هر دو می سوزیم با هم

کشی چادر شبی چون غنچه بر سر

گذاری بلبلان را رنجه بر در

رها کن، چیست چندان خواب بر خواب

چه خواهی دید غیر از خواب در خواب؟

اگر خواهی جمال فرخ بخت

به بیداری توان دیدن رخ بخت

سبک می بایدت زیت خواب برخاست

که خوابی بس گران اندر پی ماست

نسیم آمد به خیل چین گذر کرد

مه چین را بنزد قیصر آورد

همی آمد ملک تازان و نازان

به ذوق این شعر بر بربط نوازان: