شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
عرفی - غزل شمارهٔ ۶۱

می مغانه که از درد شور و شر صاف است

به محتسب ندهی قطره ای که اسراف است

امام شهر ز سرجوش خمر نپرهیزد

نزاع بر سر ته شیشه های ناصاف است

مذمت می و مطرب ز گمرهی چه عجب

که شیوه دانی شهدش بهین اوصاف است

لباس صورت اگر واژگون کنیم، بیند

که خرقه ی پشمین جامه ی طلا باف است

خیال مغبچه ای می برم که غمزه ی او

بلای صومعه داران قاف تا قاف است

گرفتم آن که بهشتم دهند بی طاعت

قبول کردن و رفتن نه شرط انصاف است

اگر به صحبت عرفی به سهو بنشینی

به گوش پنبه فرو کن که سر به سر لاف است