شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
عرفی - غزل شمارهٔ ۳۹۴

تا برده ام به مدرسهٔ عشق رخت خویش

دارم وظیفه از جگر لخت لخت خویش

مخمور خامشی ام، فراموش کرده ایم

هم عهدهای ساقی و هم روی سخت خویش

شاهی که ظلم را به میانجی عنان دهد

تیغ عدوی ملک رساند به تخت خویش

مهلت مجو که بیشتر از عهد غنچه گی

گل باز بسته بود ز شاخ درخت خویش

گر دولت این بود که به درویش داده اند

باید گریستن، جم و کی را، به تخت خویش

عرفی هنوز مدحت دون همتان مکن

توفان چو تند شد تو مینداز رخت خویش