شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
قاآنی - شمارهٔ ۲ - وله ایضاً فی مدحه

ای زلف تیره سایهٔ بال فرشته یی

یا از سواد دیدهٔ حورا سرشته‌ای

آن رخ ستاره است و تو چرخ ستاره‌ای

یا نی فرشته است و‌ تو بال فرشته‌ای

بر گرد مه ز مشک سیه توده توده‌ای

بر سرخ گل ز سنبل‌تر پشته پشته‌ای

هندو به چهره لام‌‌ کشد وین عجب که تو

هندویی و به صورت لام نوشته‌ای

عودی نه عنبری نه عبیری نه نافه‌ای

دامی نه حلقه‌ای نه کمندی نه رشته‌ای

طومار عمر تیرهٔ مایی و از جفا

طومار عمر زنده‌دلان درنوشته‌ای

برگشته‌ای چو لشکر برگشته از قتال

مانا ز غارت دل ما بازگشته‌ای

بی کلفت مضار به بس قلب خسته‌ای

بی‌زحمت محاربه بس خلق کشته‌ای

در باغ خلد خسبی از آن رو معطری

در آفتاب گرد‌ی از آن رو برشته‌ای

از عود نردبانی از آن پایه پایه‌ای

وز مشک بادبانی از آن رشته رشته‌ای

دام دلیّ و در برت آن خال مشکبار

مانند دانه‌ایست که در دام هشته‌ای

یا تخم فتنه‌ایست که در مرغزار حسن

از بهر بیقراری عشاق کشته‌ای

چون سبز کشته‌ایست خط یار و تو مدام

دهقان صفت مجاور آن سبزکشته‌ای

آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک

زلفا مگر به مشک‌فروشان گذشته‌ای

شاه جهان فریدون سلطان راستین

کشت جای دست بینی عمّان در آستی

ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی

تا دامنی بر آتش‌ سوزان ما زنی

خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار

کاو‌یدن همی چو گلچین‌ دامن فرازنی

زنگی فرو‌زد آتش و دامن‌ بر او زند

زنگی نیی بر آتش دامن چرا زنی

هندو گر آف‌تاب پرستد تو ای شگفت

چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی

زآنسان که ‌خویش‌ را به‌ حواصل ‌زند عقاب

هرلحظه خویش‌ را به رخ دلربا زنی

بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم

مانی بزنگیی که برو می قفا زنی

معذور دارمت اگرم قصد جان کنی

هندویی و به خون مسلمان صلا زنی

مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما

مویا رواست‌‌ گر قدری کیمیا زنی

بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو

بازو همی به خون دل آشنا زنی

دلها ز کف ربایی و ‌هردم به کار ظلم

تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی

کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور

بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی

هندوی آستانه ی شاهی از آن قبل

هردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی

شاهی که هست‌ کشور او عالمی دگر

در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر

ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو

از فتنهٔ زمانه بود در امان تو

دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب

تو آشیان او شده او آشیان تو

جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان

تو پاسبان او شده او پاسبان تو

چشمم شبان تیره همی آرزو کند

تا از شبان تی‌ره بجویم نشان تو

د‌امن فرو مچین که گرم جان رود ز دست

از دامن تو دست ندارم به جان تو

با ابروان به کشتن ما عهد بسته‌ای

مشکل توان کشید ازین پس‌ کمان تو

حالی مرا عنان تحمّل رو‌د ز دست

هرگه که باد دست زند در عنان تو

دلهای ما چو بارگران می کشی به دوش

چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو

گویند سوی چین نرود هیچ کاروان

وین رسم باژگونه بود در زمان تو

دلها کند به چین تو چون کاروان سفر

وز چین زلف تو نرود کاروان تو

مانا غلام درگه شاهی از آن قبل

خورشید سرگذارد بر .آستان تو

درج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیست

آویزهٔ عقیق و گهر بر میان تو

نی نی چو من مدیح جهاندارگفته‌ای

کانباشتست از در وگوهر دهان تو

مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود

زیب عرواب مدحت من داستان تو

شاهی کز آب قهرش آذر بر آورد

وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد

ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت

از مویه دامنم شده آمویی از غمت

جایی ندانم از همه آفاق کاندرو

چشمان من نکرده روان جویی از غمت

محراب‌وار خم شودم پشت بندگی

گر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمت

چوگانم احتیاج نباشدکه روز و شب

سرگشته‌ام چو گوی بهر کویی از غمت

گر صدهزارکوه گرانم نهد به دوش

آسان کشم چوکاه به نیرویی از غمت

جنت جهنمی شود از تفّ آه من

گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت

جان کیست تن کدام صبوری چه‌ تاب چیست

گر در رسد بشارت یرغویی از غمت

تا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آن

آرم هماره روی بهر سویی از غمت

موی ازکفم برآمد و برنامدم ز دست

کز کف به اختیار دهم مویی از غمت

زان روکه برده باد بهر سوی بوی تو

رومی نهم چو باد به‌هر سویی از غمت

مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ

زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت

شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال

بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال

ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت

یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت

از بس به گونه تیره و در حمله خیره‌ای

پرّ غراب و چنگل شهباز بینمت

چون بخت دشمن ملک آشفته‌ای ولیک

چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت

شاه جهان مگر به تو دستی درازکرد

کز فرط فرّهی همه تن ناز بینمت

طراره‌ای به سیرت و جزاره‌ای به شکل

جادوی هند و کژدم اهواز بینمت

شیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفا

شور عراق و فتنهٔ شیراز بینمت

بوی تو ره نماید ما را به سوی تو

مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت

اندر قفای لشکر دلهای خستگان

چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت

مانند سایهٔ علم شه به کوه و دشت

گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت

در پای یار من به ارادت سرافکنی

ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت

شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند

چون گنج روی نامه پر از سیم و زرکند

شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمست

یا غوطه‌ور نهنگی در بحر قلزمست

گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست

ور گویی از جلال به چرخش تقدّمست

گیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمست

‌گردون به‌ دشت جاهش چون‌ حلقهٔ کمست

غایب نگردد از نظر خلق رحمتش

ماند همی به نور که در چشم مردمست

بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست

پروین فشاند از لب کاینم تکلّمست

با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را

اول عمل که فرض نماید تیمّمست

در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم

یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست

آن کوه ره‌نوردکه رخشش نهاده نام

چرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمست

البرزکوه با همه برز و همه شکوه

چون سنگریزه‌ایست کش آژیده در سُمست

هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست

هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست

هرگه به حمله آتشی از نعل او جهد

آن آتش دمان را الوند هیزمست

کوه رزین و باد بزین روز کارزار

گویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم است

با بخت حمله‌اش را گویی توافقست

با فتح پویه‌اش را مانا تلازمست

یارب همیشه شاه جهان زیر رانش باد

یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد