شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
عرفی - غزل شمارهٔ ۵۵۰

از سفر می آیی و تاراج عزت کرده ای

کاروان حسن یوسف نیز غارت کرده ای

در کجا هست این چنین معموره ای، انصاف ده

شهر دل ها دیده را یغمای راحت کرده ای

چون گوارا نیستی ای غم چرا در کام ما

همچو آسایش پیا پی بی حلاوت کرده ای

شادا بادا روحت ای مجنون که هنگام وفا

در حق من، درد بی درمان، نصیحت کرده ای

این صفا اسلامیان را نیست، ای زاهد مکن

با مغان در سومنات امروز طاعت کرده ای

ذرهٔ دنیا به صد جان می فروشم، بیع کن

ای که از بی مایگی اظهار همت کرده ای

عرفی از ننگ شریکان لب فروبستن خطاست

چون توانی ترک شهرت کن که شهرت کرده ای