شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
عرفی - غزل شمارهٔ ۵۷۰

نه از غربت اندر وطن می روی

ز دنبالهٔ مرگ من می روی

بهای تو ای نافه خود کم نبود

که برگشته سوی ختن می روی

نه کم عزتی، ای دُر آخر، چرا

ز تاج سرم در عدن می روی

که دستار، ای گل، به یاد تو بست

که مشتاق وار از چمن می روی

چه مشتاقی ای تن به سوی لحد

که ناشسته اندر کفن می روی

خیالی که عرفی خلد در دلت

که بی موجب از خویشتن می روی