شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
صائب تبریزی - غزل شمارهٔ ۳۹۰۰

فسردگان که اسیر جهان اسبابند

به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند

ز خویشتن سرمویی چو نیستند آگاه

چه سود ازین که نهان در سمور وسنجابند

چو خون مرده به نشتر زجا نمی جنبند

هلاک بستر نرمند و مرده خوابند

مخور ز ساده دلی روی دست هم گهران

که در شکستن هم همچو موج بیتابند

ز زهد نیست به میخانه گر نمی آیند

خجل ز آینه داران عالم آبند

نمی شوند چو موج لطیف جوهر بحر

چو خاروخس همگی خرج راه سیلابند

خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند

که سر جیب فرو برده همچو گردابند

تهی ز باده حکمت مدان خموشان را

که همچو کوزه سر بسته پر می نابند

به چشم قبله شناسان عالم تجرید

ز خود تهی شدگان زمانه محرابند

رواج عالم تقلید سنگ راه شده است

وگرنه رشته زنار وسبحه همتابند

به آشنایی مردم مبند دل صائب

که لوح خاک چو آیینه خلق سیمابند