شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
کامبیز صدیقی کسمایی - کوچه

پنجره باز است.

گوئیا این کوچه می پیچد به خود از درد.

نه فغان های سگی ولگرد،

نه طنین افکن؛ صفیر آشنای گزمه ای بیدار.

کوچه - چون اندیشه هایم - در سیاهی غرق.

من نمی دانم چرا در آن نمی روید

بوتهٔ تک سرفه های قحبه ای بیمار

ساقهٔ آواز ناهنجار یک شبگرد.

مرد ماهیگیر

امشب خواب می بیند

که؛

در دریاست.

مرد زارع

پابه پای گاو خود

در مزرعه تنهاست.

دختر همسایه؛ شاید در برِ شهزاده ای زیباست.

راهزن

بر تپه ای

در انتظار عابری گمراه.

مرد چوپان

با سگی

در سایهٔ یک بید.

باغبان

- با بیل خود بر دوش -

در یک باغ.

خارکن - با کولباری - در دلِ صحراست.

من نمی دانم که خود را، در کدامین کوچهٔ بن بست، خواهم دید.

آن زمانی را که

- چونان گوشوار دختر کولی بوقت رقص -

بیتابم.

آن زمانی را که در گهوارهٔ آشفتهٔ خوابم.

پنجره باز است

گوئیا این کوچه می پیچد بخود از درد.

کوچهٔ چرکین ما خالی است

از صدای آشنای توپ والیبال

وز خروش کودکان در موقع بازی.

نه صدای پای مردی مست.

نه طنین افکن، صدای چرخ یک گاری.

بر سر دیوارها، دیگر نمی ریزد

طرح ولگردان، بهنگام کتک کاری.

آسمان خالی است؛

از کبوترهای خوش پرواز

وز تلاش بادبادک های رنگارنگ.

آسمان آبستن باران پاییز است.

هر چه می بینم، غم انگیز است.

پنجره باز است

گوئیا این کوچه می پیچد بخود از درد.

نه صدای فالگیری خسته و تنها

نه طنین نعرهٔ یک لوطی سرمست.

من نمی دانم که در قلبم چه عصیانی است.

من نمی دانم که در گرداب تنهایی، چه باید کرد.

من نمی دانم چه باید گفت.

قلب من در سینه می لرزد

مثل گلهایی که رویِ دامنِ چین دار دخترهای شالیزار

در مسیر بادها

بر روی شالیزار.

قلب من از وحشتی در سینه می لرزد.

کس نمی ریزد شتاب آلود

در میان کوچهٔ تاریک؛ امشب پرتو فانوس.

ز آسمان

بارانِ غم

یکریز می بارد.

بگذرد شب

مثل هر شب؛

پوچ

می خورم افسوس.