شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
کامبیز صدیقی کسمایی - بار دیگر شب

بار دیگر شب

مثل آن غولی که در افسانه ها گویند

از درون بطری پندار من، آرام

بال می گیرد.

هان ... تو می بینی؟

آن ستاره

کز مدار خود

جدا گردید

چون کبوترهای در پرواز می ماند.

من نمی دانم که اکنون بر کدامین شاخهٔ سرسبز

زنجره آواز می خواند.

بار دیگر شب

عطر مستی آور گلهای وحشی را

روی بال باد می دوزد.

ماه چون فانوس خوشرنگی،

روی بام شهر می سوزد.

بار دیگر شب

در تلاشی گرم، مشغول است.

می زند

بر سنگفرش کوچه ها، سر را

می تکاند

بال زرافشان اختر را

می خزد آهسته دور کوه

روی صدها پونهٔ وحشی

پای صدها جنگل انبوه.

هان... تو می بینی؟

آن ستاره

کز مدار بازوان من

جدا گردید

چون کبوترهای در پرواز می ماند.

در افق، در قلب تاریکی

او در این هنگام، گم گردید.

من یقین؛ امشب دگر او را نخواهم دید.

بار دیگر من

مثل آن غولی که در افسانه ها گویند

از درونِ بطری اندوه خود، آرام

بال می گیرم.