شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
کامبیز صدیقی کسمایی - پارک شهر

اکنون بر روی نیمکتی کهنه

دارد زنی به کودک خود شیر می دهد.

می بینم

یک مرد را

که سوت زنان

دور می شود

و زِ روی شاخه ها

پرواز ناگهانی صدها کلاغ را.

می بینم

اکنون غروب را

که لب نرده های باغ

بر آخرین دقایق یک روز جمعه، باز

دشنام می دهد.

از باغ و از هیاهوی مردم،

اکنون دوباره

سوت زنان

دور می شوم.

اکنون گیاه شب

دارد دوباره، روی زمین، ریشه می زند.

بیهودگی به من؛

دارد بروی دامن خود شیر می دهد.

از شاخه های من

اندیشه های تیره

چو صدها کلاغ پیر؛

پرواز می کنند.