شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
کامبیز صدیقی کسمایی - زندگی را، دوست باید داشت

چنگِ باران را، به زانو، می گذارد ابر

تا بخواند ناودان؛ آواز.

آسمانِ تیره و کوتاه و سنگین را

باز می بینم.

مثل شیری، در قفس مانم.

در اتاق خود،

می روم بالا و پایین، باز می آیم.

می پرم

چون چلچله

بی وقفه، در آفاق اندیشه،

و نمی گیرم، دمی آرام.

در گلوی ناودان ها، بغض باران، باز می پیچد.

صاعقه گه گاه

می زند، در پشت شیشه، بال.

می کند خلوت،

تمام کوچه های شهر را

شب، باز.

می دمد هر لحظه در شیپورِ طوفان، باد.

باد، از آن سوی کوهِ دور می آید.

بر مرادِ من اگر یک دم نگردد؛ سخت

آسمان را، بر زمین کوبم.

من نهال آرزویم را

با نهال آرزوی آن کسانی داده ام پیوند،

که نمی ترسند از رفتن.

می روم، ماندن نمی دانم.

موجم و هر حر کتم، صد موج، در دریا می اندازد.

گر بمانم، سنگ می گردم.

زندگی را، می توان بر روی خود، مانند یک «در» بست.

می توان هم باز از هم کرد.

می توان آن قدر در جا بی تحرک ماند تا پوسید.

می توان

با جنبشی

از دانه تا گل رفت.

زندگی را، دوست می دارم.

عشق می ورزم به آنانی که چون من عشق می ورزند.

دوست می دارم کسانی را که

چون من

دیگران را، دوست می دارند.

من نمی مانم، نخواهم ماند.

آب راکد نیستم ای دوست!

آب راکد، از برای کرمها، خوب است.

می روم، ماندن نمی دانم.

موجم و هر حرکتم

صد موج

در دریا می اندازد.

گر بمانم، سنگ می گردم.

مرگ موجی، مرگ دریا نیست.

مرگ من، پایان هستی، پس نخواهد بود.

مرگ موجی، مرگ امواجی که در دریاست، هرگز نیست.

مرگ من، پس نقطهٔ پایان یک هستی است.

موجم و با حرکتم، تکرار می گردم.

آمدم، از قرن های دور

می روم، تا قرن های دیگری

بس دورتر از آنچه

در پندار می آید.

موجم و ماندن نمی دانم.

می کنم، کاری که باید کرد.

می روم، راهی که باید رفت.

در «شدن» هستم.

تا که دست افشان کنم صد موج دریا را،

پای کوبان می روم

ماندن نمی دانم.

می روم تا واپسین قدرت که دارم

باز،

می روم

ماندن نمی دانم.

در شدن، هستم.

دانهٔ پوینده را، راهی است تا جنگل.

ماهی جویندهٔ هر رود را، راهی است تا دریا.

زندگی را دوست می دارم.

آن چنان که، رود دریا را.

آن چنان که، هر پرستو فصلِ گرما را.

در زمانی را که باید گفت «نه» ای دوست!

من از آن قومم که

«آری»

بر زبان هرگز نیاوردند.

زندگی را دوست باید داشت.

زندگی را، آب باید داد،

تا گیاهی، بارور گردد.

زندگی را

در خیابانهای شهر خویش

باید برد.

زندگی را گر ببندی می شود کوچک

مثل مغز دشمنان ما.

زندگی را، مثل دشتی، باز باید کرد.

با سری افراشته، چون کوه

ایستاده بر دو پا

مغرور

می گویم:

موج، می داند چه می گویم.

آن که می گوید که باید ماند

لذت در پای کوبی های رفتن را، نمی داند.

زندگی، بازی نبود و نیست.

زندگی، ابزار کار و دست انسان است.

زندگی، کار است.

جنگ باید کرد،

با کسانی که خراب و زشت می سازند

کوچه باغ زندگی را. باز

جنگ باید کرد،

با کسانی که گلوی خلق ها را سخت

در میان چنگ و دندان های خود، چون گرگ

می فشارند و رها یکدم نمی سازند.

زندگی را مثل شعر آی آدم های «نیما»

درک باید کرد.

زندگی را، فتح باید کرد.

زندگی، کار است

کار اگر باشد

می توان هر مشکلی را،

سخت آسان کرد.

کار اگر باشد

با سفینه های کاملتر

آدمی تا اخترانی دورتر از ماه

می تواند کرد روزی عاقبت پرواز.

زندگی، امشب اگر بر روی کوه قاف هم باشد

تا به چنگ افتد

به اعماق هزار افسانه، چون سیمرغ

باید رفت.

بال باید زد به کوه قاف.

زندگی باشد اگر فرسنگ ها فرسنگ دور از ما

تا به دست آید، به پا باید

هفت کفش آهنین را کرد.

هفت کوه و دشت و صحرا را

بدون وقفه

باید پشت سر بگذاشت.

زندگی، چون قرص نانی هست

مثل یک قحطی زده، آن را، حریصانه،

گاز باید زد.

زندگی شیرین تر از لبخند زیبایی است،

بر لبان کودکی، در خواب.

زندگی

مثل پرِ طاووس

وقتی باز می گردد،

بس تماشایی است.

کرم در یک پیله هم، از پیلهٔ خود، سخت بیزار است.

همتی باشد اگر

بی شک

می توان از پیله بیرون رفت.

می توان پروانه شد، پر باز کرد

پرواز کرد، پرواز.

می توان

بر پنجره های اتاق زندگانی

پرده های تیره ای آویخت

و نشست و تیرگی را سخت لعنت کرد.

یا نشست و آیه های یأس را سر داد.

می توان، با اعتقادِ راسخی اما

تمام پنجره ها را

باز از هم کرد

و به سوی خویش

طیفِ نورِ آفتابِ گرم را، پر داد.

انزوا؛ دیوار پوشالی است.

باید این دیوار را با خاک یکسان کرد.

عشق را باید میان کوچه ها، چون سیل، جاری ساخت.

عشق را باید:

مثل ابری، باز بر این سرزمینِ سوخته، باراند.

عشق را باید:

هزاران ریشه کرد و

هر کجا رویاند.

عاشقی آموز و مرد عشق باش ای دوست!

همتی کن، خویش را، دریاب.

چشم ها را باز کن

بنگر:

زندگی مانند یک رنگین کمان، زیباست

زندگی؛ آمیزشی از جنبش و زایش، چنان دریاست.

زندگی را می توان فهمید

چون عقابی، لذت پرواز را، در اوج.

زندگی را، می توان حس کرد،

چون پرستویی

که سوی سرزمین گرمسیری

می کند پرواز.

زندگی باید:

غرق در جنبش شود، مانند یک چشمه.

ساده باشد، مثل آیینه.

زندگی مانند یک سکه است.

شیر

یا

خط؟

- شیر.

من در این هنگامهٔ هنگامه ها، ای دوست!

شیر می خواهم، دوباره شیر.

زندگی، کار است.

کار، انسان را

چیرگی می بخشد و امید.

کار اگر باشد یقین من نیز

می توانم نیمه ای انسان،

نیمه ای دیگر خدایی شد.

آرشی هستی تو، ای انسان!

از برای اینکه توران شهرها سازی

تیرِ همت را

در کمانِ جانِ خود بگذار

و به سوی بینهایت دور می انداز.

همتی باشد اگر، یک قطرهٔ کوچک

گوهری نایاب می گردد.

نیستی کمتر تو از یک قطره، ای انسان!

وحشتی از آدم برفی نباید داشت.

آدم برفی پس از یک تابش خورشید

آب می گردد.

وحشتی از زندگی در دل نباید داشت.

مرد باید بود و بی وحشت.

زندگی

- باری-

مساوی هست با حرکت.

زندگی یعنی که باید رفت، باید رفت، باید رفت.

زندگی یعنی که باید شد.

زندگی معنای دیگر نیز دارد؛ کار.

می روم، ماندن نمی دانم.

می کنم کاری که باید کرد.

می روم راهی که باید رفت.

موجم و هر حرکتم

صد موج

در دریا، می اندازد.

گر بمانم، سنگ می گردم.

باز می خواند، شبانگاهان،

ناودان آواز باران را.

نا امیدی را به زیرِ پای خود، له ساز.

شب به پایان می رسد آخر...