شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسیبهرام سالکی - ۰۲ - در به روی غمگساران بسته ایم
در به روی غمگساران بستهایم
پس به مهمانیّ غم بنشستهایم
گرگِ غم ، ما را به نوبت میبرد
پیش چشم ما ، یکی را میدرد
ما چنین ، آسوده مشغول چرا
چشم ما عبرت نمیگیرد چرا؟
لشگر ظلمش به هر جا تاخته
از جهان ، ماتمسرایی ساخته
هر کجا ، لبخندِ بر لب دیده است
بر زوال عیش او خندیده است
کس نمییابی که از غم ، زار نیست
زین همه مؤنس ،یکی غمخوار نیست (۱)
کس نمیپرسد ز حالِ دیگری
کو برای این سخنها مشتری؟!
هر که در گردابِ اندوهی ، غریق
چشم بر ساحل ، به امّید رفیق
در مصافِ غم ، چو غافل از همیم
تک به تک ، مغلوب جنگ با غمیم
گر به دلهامان نباشد اتحّاد
خاکِ ما را میدهد گردون به باد
گر دو تَن باشند با هم یکصدا
بهتر از صد تَن و دلهاشان جدا
اُف ازین دوران بیمعیار ما
تُف بر این دنیای نکبتبار ما
گر چه انسان از بَدی خیری ندید
پس چرا با اشتیاق آن را گزید؟
ای مُروت از جهان کِی گم شدی
کِی نهان از دیدهٔ مردم شدی؟
دستگیری از ضعیفان ، باب نیست
هیچ چیزی چون شرف ، نایاب نیست (۲)
دانی آن خط ، بین گندم بهر چیست؟
نیمی از تو ، نیم حقّ دیگریست
گر تو را بیش از تو ، حاصل شد زری
باقی آن هست ، سهم دیگری (۳)
« بر سر هر لقمه بنوشته ، عیان
کز فلان ابن فلان ابن فلان » (۴)
روزگار ِ قحط انسانیّتست
آدمی از کار خود ، در حیرتست
قرنِ اشک و قرنِ آه و قرنِ خون
قرنِ مقبولیت جهل و جنون (۲)
ذاتِ حق ، از خلقتِ انسان خجل
از سیاهیهایمان شیطان خجل
قبلههامان ، حجرههای صیرفی (۵)
سبحههامان ، دانههای اشرفی
نذرها کردیم بر نام امام
تا میان خلق ، درجوییم نام
خرجها دادیم در روز عزا
اندکی از مال دزدی و دَغا (۶)
از چه میکاری ، چو دانی نَدرَوی
از چه میگویی ،چو خواهی نشنوی
دُنبه را با گرگ خوردی در خفا
حال ، گِریی با شبان بینوا؟!
تا که نانی چربتر آری به کف
از کَفَت گم گشت وجدان و شرف
ای که دائم میکنی حیّ صلات
گاه گاهی هم شتاب اندر زکات
حاصلت ، این باید از تسبیح و دلق
رکعتی بر خالق و نانی به خَلق
دل به بازار و تَـنَت اندر سجود
از چه میسازی پلی آنسوی رود؟
لاف آزادی و پا در سلسله؟ (۷)
زن نشد با خواب دیدن حامله! (۸)
گر که شیطان ایستاده پشت در
پنجره بستن ، کِیات دارد ثمر
اشکِ ما بر دین ، نه از دلسوزی است
گریهٔ طفل ، از برای روزی است
کار کردند و نکردندی ریا
ما ریا کردیم بر ناکردهها
ارث و عاداتیست ، دین و مذهبت
شد به تقلیدی ، هدر روز و شبت
شادمان هستی که آخر یافتی
شاد شو ، روزی اگر دریافتی
کِی به خانه ، جُز به قدر روزنی؟
دیده از خورشید بیند روشنی
وصلهها بر جامهٔ دین ملحق است
از ریا ، بازار دین پُر رونق است
گر که مویی ، بر کمال افزون کنی
نقصش افزایی ، غرض وارون کنی
از حقیقت ، نزد قومی سودجو
جز خرافاتی اگر مانده ، بگو؟
*******************************
۱ - این مصرع را می توان به این شکل هم سرود :
یک گل شادی درین غمزار نیست
۲ - این دو بیت از اشعار دکتر عبدالله جاسبی است .
۳ - به تو بیش از تو گر زری دادند ...... دان که از بهر دیگری دادند ( اوحدی مراغهای )
۴ - بیت از مثنوی مولاناست.
۵ - صیرفی : صرافی
۶ - دغا : دغل کاری ، ناراستی
۷ - سلسله : بند ، زنجیر
۸ - مَـثَلی در بین مردم برخی کشورها هست که میگوید : زن با خواب دیدن حامله نخواهد
شد. یعنی امری خیالی به واقعیت تبدیل نمیشود.