شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسیبهرام سالکی - ۰۵ - مرد رندی بر لب دریا نشست
مردِ رندی بر لب دریا نشست
کاسهای از ماست ، بگرفتی به دست
کَم کَمَک با قاشقی ، آن ماست را
کردی اندر آبِ آن دریا ، هَبا (۱)
گاه گاهی آب را هم میزدی
تا کند صافش ، دمادم میزدی
ابلهی گفتش : چه میسازی بگو؟
گفت : دارم بحر ِ دوغی آرزو!
میزنم دوغی به کام تشنگان
تا که هر تشنه خورد جامی از آن
هان مخوان دوغش ، بگو رشکِ شراب
در سفیدی و طراوت چون سحاب...
****
مردِ ابله گفتیاش : ای با سخا!
کاسهای هم کُن ز احسان نذر ما
مِیل ِ دوغم در دل و خون در جگر
کُن تَـرَحُّم بر لب خشکم نگر
مرد گفتش : پس به پهلویم نشین
چون مهیّا شد ، ببَر خیکی ازین!
ساعتی دیگر که شد وقت درو
چشمهای زین دوغ میبخشم به تو!
****
مرد نادان ، محو ِ این سِحر حِلال (۲)
خود چهها اندوختی اندر خیال
از قضا ، شخصی از آنجا میگذشت
چون که از این ماجرا آگاه گشت
گفت: این را باش! از یک کاسه ماست
بحر دوغی ساختن ، ماخولیاست (۳)
عقلتان را آب دریا شُسته است؟!
یا ز شوق ِ این همه دوغید ، مست؟
رند گفتش : من اگر چه کودنم
با خیالِ خویش ، دوغی میزنم
لیکن این را باش! کو بنشسته است
تا که دوغی زین میان آرد به دست
از من احمقتر ، تو این ابله بدان
در قیاسش ، خود ، ارسطویم بخوان!
****
هست در سَر ، عقل ِ برخی مردمان
چون به دریا ، کشتی بیبادبان
ای بسا اندر سرای جانشان
خود نبودی ، عقل یک شب میهمان
در جهان ، گر احمق و گول آمدند
در عوض ، بیباده شنگول آمدند
عقل و سرمستی ، چو آب و آتش است
بین که دیوانه ،چه مایه سرخوش است
آدمی ، گر شرّ « مِی » کردی قبول
تا دمی آساید از عقل فضول
پادشاهِ عقل هر جا خیمه زد
در زمینش ، بادِ نکبت میوَزَد
عقل گوید : فکر ِ فردایی بکُن
مال دنیا را تمنایی بکُن (۴)
یا بگو : آنجا چرا کَم بُردهای؟
یا چرا از این و از آن خوردهای؟
آنقَدَر ، چون و مگر آرد به کار
تا شود عشرت به کامت ، زهر مار!
عقل ، هر جا خیش خود را افکَـنَد
نخل ِ شادی را ز ریشه برکَـنَد
*******************************
۱ - هبا : هدر دادن ، ضایع کردن
۲ - سِحر حِلال : هنرنمایی ، کار حیرت انگیز
۳ - ماخولیا : اختلال ذهنی
۴ - تمنّا : درخواست - خواهش