شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسیبهرام سالکی - ۰۸ - شاهراهی هست این ذات بشر
شاهراهی هست این ذات بشر
جمله خصلتها در آن اندر سفر
وندرین رَه ، رشک و غیرت همقطار
عُجب و خودبینی و نخوت در گذار (۱)
خشم و قهر و رحم و رأفت در ذهاب (۲)
بغض و کین و غیظ و نفرت هم رکاب
شرم و شوق و عشق و شهوت هم زبان
عدل و ظلم و جود و خسّت هم عنان
شکّ و ظنّ و بدگمانی هم قسم
مکر و تزویر و دورویی هم قدم
حُبّ ذات و حُبّ جاه و حُبّ مال
الغرض ، کوتاه سازم این مقال
جملهٔ این عاملان خیر و شر
جمع گشته در نهاد بوالبشر
هر که جوید سبقت از آن دیگری
هر که خواهد بر رقیبان سروری
هر که با خودمحوری اندر شتاب
تا کشد بیرون گلیم خود ز آب
****
در توان ِ این غرایز بیگمان
ضعف و قوّت هست اندر مُلک جان
عشق و شهوت ، حاکمان بینزاع
حرص و خسّت ، پادشاهان مطاع (۳)
خودپرستی ، جایگاهش بس بلند
ثروتاندوزی ، مقامش ارجمند
حُبّ دنیا ، دلبر است و دلپذیر
این غریزه نقش بسته در ضمیر
چون نگردد بی « دغل » ، چرخ معاش
پس بسی والا بود ارج و بهاش
چون ریاکاریست ستّارالعیوب (۴)
لاجرم گردیده محبوب القلوب
چون گره بتوان گشودن با دروغ
پس بود صِدق و درستی بی فروغ
****
نقش وجدان چیست خود در این میان ؟
منع این کردن و همراهی به آن !
هست وجدان ، مشفقی اندرزگوی
تا که آب رفته را آرد به جوی
آبروی رفته را باز آورد
ذات انسان را به اعزاز آورد
عدهای را پند و هشداری دهد
دستهای را جرئت کاری دهد
میکند وعظی به طینتهای زشت :
گوش دارید ای خصال بدسرشت ...
تا به کِی غارتگری در ملک جان ؟
سلطه جُستن بر دل و دست و زبان ؟
هر کجا دامی چرا گستردهاید ؟
آبروی آدمی را بُردهاید
هر کجا خونی بریزد بر زمین
هر کجا از غم ، دلی گردد حزین
هر کجا اشکی چکد بر دامنی
هر کجا آتش بگیرد خرمنی
غالبا محصول تحریک شماست
نام آن هم : حکم تقدیر و قضاست
****
گر چه وجدان میدهد اندرزشان
نیست از تغییر در اینان نشان ؟
پند اگر چه ظاهرا شیرین بُوَد
نیست گوشی تا نصیحت بشنَود
حکم ِ وجدان چون بُوَد یادآوری
کو به بازار نصایح مشتری ؟!
وعظِ وجدان ، جز تلنگر بیش نیست
سیلی و پسگردنی و نیش نیست
چون مترسک ، هیبتش پوشالی است (۵)
ادعایش پُر ، تفنگش خالی است
قدرتِ وجدان کجا و زور عشق
ای بس آتش خیزد از این گور عشق
آنچنان شهوت به انسان چیره است
چشم وجدان از نفوذش خیره است
موعظه کردن به گرگِ گرسِنِه
کِی اثر دارد ، خیال از سر بنه
****
گرگ را گفتند : ای درنده خوی
کِی ز بدنامی رهی؟ راهی بجوی
بهر کسب آبرو ، ای تیرهروز
از شرافت ، جامهای بر تن بدوز
چند باشی در کمین گوسفند ؟
در قفایت ، آه و لعنت تا به چند ؟
شرمی از کردار ننگینت بکُن
توبهای از دین و آئینت بکُن
گرگِ نفْسَت را به تقوا ، پند دِه
جانِ خود ؛ با اهل ِ دل پیوند دِه
****
گرگ گفتا : آفرین بر رآیتان
دلنشینم شد نصیحتهایتان!
زین نصایح ، منقلب شد حال من
روسیاهم ، اُف براین اعمال من
از پشیمانی دلم در سینه تَفت (۶)
حالیا مهلت دهیدم گله رفت!!!
*****************************
۱ - عُجب : تکبّر
۲ - ذهاب : رفتن - گذر کردن
۲ - رأفت : مهربانی - شفقت
۳ - مطاع : کسی که مردم مطیع و فرمانبردار وی باشند و اطاعت او را کنند.
۴ - ستّارالعیوب : پوشانندۀ عیبها.
۵ - هیبت : شکوه و بزرگی
۶ - تفت : گرم - پر جوش
از پشیمانی دلم در سینه تَفت : مجازا به معنی اینکه دلم از ندامت در سینه آتش گرفت .