شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۱۳ - آنچه من بافم ، قَدَر بشکافتش

هرچه می‌بافم ، قَـدَر بشکافتش

هرچه می‌کارم ، قضا زد آفتش

این فلک ، کوشد که با صد فوت و فن

آنچه بخشیده‌ست ، پس گیرد ز من

مفتِ چنگش ، از چه می‌ترساندم !؟

کز امانتداری‌اش ، برهاندم ؟

من چه دارم تا خورم افسوس آن ؟

خود شود شرمنده ، این خط ، این نشان

دزد اگر که خرقهٔ زاهد بَـرَد

زآن غنیمت ، بس ندامت می‌خورد

نیمه جانی ، لقمه نانی داده است

تا بخواهی منتّم بنهاده است!

****

گو چه می‌خواهد فلک ، از جانِ من

از تن فرتوت در عصیانِ من

گو که مردِ رزم او من نیستم

« سالکی » هستم ، تهمتن نیستم

کِی بُـوَد با او مرا یارای جنگ

خوودِ من از شیشه ،گُرز او ز سنگ (۱)

حُبّ دنیا داشتم ، پنجاه سال

در عوض ، شد اجر من رنج و ملال

بس که این چرخ‌فلک بی‌چشم و روست

هست یکسان پیش او دشمن و دوست

همچو کژدم هر که را بیند گزد

عاقبت بر جان من هم نیش زد

من ز زخم این فلک در احتضار

وین اجل ، چون کرکسی در انتظار

مرگِ ماهی ، از نبودِ آب ، دان

نه به ضربِ چاقوی قصاب ، دان

آن گرسنه ، عاقبت از فقر مُرد

شهرتش را تیغ عزرائیل بُرد

****

هم به تو آمد زیان و هم به من

زد مرا بر تن ، تو را بر پیرهن

هر دو در این خاک ، تخمی کاشتیم

چشم امّیدی بدان ، بگماشتیم

دانهٔ من سوخت از بُخل زمین

حاصل ِ زرع تو برخیز و ببین!

شد نصیب دیگران ، ناز و نعیم (۲)

ما تماشاچی به دنیا آمدیم!

لشگر غم هر کجا پیدا شدی

فاتح مُلک وجود ما شدی

غم در این عالم به هر منزل شتافت

جز دل من ، جایگاهی خوش نیافت

کِی تواند دل که بار غم کَشَد

رَخش باید تا تن رستم کَشَد

مرغ شادی کِی پرد بر بام من

کِی فُـتَد این مرغ اندر دام من

کامیاب از عمر گردد آدمی

گر بیابد کیمیای بی‌غمی

غم شود هر دم به شکلی جلوه‌گر

گه به رنگ اشک و گه ، خون جگر

حیف ازین دل ، گر بفرساید ز غم

روز و شب باشد به فکر بیش و کم

گر به دل باشی پذیرای غمی

می‌پزی در دیگ زرّین ، شلغمی !

*****************************

۱ - خوود ، خود : کلاهی که در جنگ ، بر سر می‌گذارند .

۲ - نعیم : نعمت