شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۲۳ - پیش او از فقر نالیدن چراست؟

پیش او از فقر نالیدن چراست؟

او نه سلطان است ابله ، او خداست

با خرافاتش چنان پرداختی

تا ز عرشش کاخ شاهی ساختی

دائما زاری به درگاهش کنی

تا ز رنج خویش ، آگاهش کنی

روز و شب ، با چشم گریان خواستی

جمله نعمت‌ها که در دنیاستی

با تَضرُّع یا دُعا یا شیونی

چانه بر مقدار رزقت می‌زنی

چون که عیشت اندکی شد بیش و کم

یا خدا گویان دویدی در حرم!

سِرّ دل را از چه می‌گویی به او

خوانَد او از تخم ، گل را رنگ و بو

او نهد مستی به هر پیمانه‌ای

یا درختی را درون دانه‌ای

گر نخواهد ، خود ندادی دَرد را

خوار کسبِ نان نکردی ، مَرد را

خود ندانی درد ازو ، درمان ازوست؟

نیک و بَد بختی ، همه فرمان ازوست

از چه چسبیدی به دامان دُعا

تا که حاجاتت شود یکسر روا

گر دُعا باطل کند حکم قَـدَر

این من و سجاده ، این هم چشم تَر

مستمع چون نشنود ، کم کن خطاب

بس سؤالی که سکوتش شد جواب

نعمت او از روی حکمت می‌دهد

نه به اصرار و سماجت می‌دهد

پس چو او واقف به احوالات ماست

ذکر هر دانسته را کردن ، خطاست

******************************