شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۴۲ - کودکی گم کرد راه خانه اش

کودکی ، گم کرد راه خانه‌اش

گشت پُرسان تا رسد کاشانه‌اش

آمد او را پیش ، مردی زشت‌رو

گفت : همراه تو گردم کو به کو

تا بجویم منزل و مأوای تو

تا بیابم مهربان بابای تو

از چه می‌ترسی که اینک با مَنی

تا که من نزد تو باشم ، ایمنی

طفل ، گریان و هراسان زین بلا

مَرد ، می‌دادش به دلگرمی ، رَجا (۱)

گفت کودک : خود نمی‌دانی مگر

کز تو می‌ترسم نه از چیزی دگر

گم شدن بهتر که خوفِ دیدنت

پَر بریزد ، بیند اَر اهریمنت!

*****************************

۱ - رجاء ، رجا : امیدواری - پشتگرمی