شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسیبهرام سالکی - ۴۳ - ابلهی خوابیده می نوشید آب
ابلهی ، خوابیده مینوشید آب
عاقلی گفتش : که ای خانه خراب!
خیز و بنشین ، گر که آبی میخوری
ورنه عقلت ، گردد از قُـوَّت ، بَری (۱)
خود ندانی هر که آب اینگونه خورد
پایبست عقل او را آب بُرد ؟ (۲)
گر که از من این نصیحت نشنوی
عاری از فهم و فراست میشوی
رفته رفته ، عقلت از سر میرود
اندک اندک ، هوش تو کم میشود
مرد ابله گفتیاش : این عقل چیست؟
این که گویی ، بلکه چیز بهتریست!
دارد اَر قُـوَّت ، بُـوَد هم چون عسل
در دِه ما پس نمیآید عمل!
مرد گفتش ، بگذر از این عقل و هوش
خوش بخواب ، آسوده آب خود بنوش!
****
کُن رها ، چاهی که آبش خشک شد
آسمان را ، گر سحابش خشک شد (۳)
سَر چو گوری ، مغز چون میّت در آن
مُرده بیش از زنده بینی در جهان
جُو دهیدش ، گر که باری بُرده است
حیف از آن نانی که این خَر خورده است!
*******************************
۱ - بَری : بر کنار - دور - عاری . مجازاً به معنای فاقد
کسانی که آشفتهٔ دلبرند ...... بری از غم خویش و از دیگرند ( سعدی )
۲ - پایبست : اساس - پی - بنیان
۳ - سحاب : ابر