شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۴۵ - آزمندی ، خیکی اندر بحر دید

آزمندی ، خیکی اندر بحر دید

از فرازی ، با طمع سویش پرید (۱)

آب ، غُـرّان و خروشان در شتاب

مرد ، چون بازیچه‌ای در دستِ آب

تا برون آید ز غرقاب هلاک

چشم او بر درگهِ یزدان ِ پاک

چون نماندش هیچ امّیدِ حیات

خیک را دیدی چو کَشتیّ نجات

با عذابی ، خیک را آورد پیش

شادمان شد از وفاق ِ بختِ خویش (۲)

از قضا ، آن خیکِ غرقه ، خرس بود

در گذاری ، آب او را در ربود

خرس هم از هول ِ جان در اضطرار

از تکان ِ آب ، مست و بیقرار

مرد را ، چون نعمتی ، دید و گرفت

دست او با شوق ، چسبید و گرفت

غرقه ، بر کاهی تَشبُّث می‌کند (۳)

چنگِ ناچاری به طفلش می‌زند

غرقه را برگی بُـوَد ، بر روی آب

تشنه‌ای را در بیابان ، چون سراب

****

هر یکی در موج آن آبِ عمیق

یک زمان مُنجی شد و یک دَم غریق

هر دو امّیدِ نجاتِ دیگری

هر دو از هم ، خواستار یاوری

****

مردی از ساحل بگفتش کای فلان!

بگذر از آن خیک و خود را وارهان!

مال ِ دنیا کُن رها ، جان را بگیر

تا به کِی در چنگ دنیایی اسیر؟

غرقه گفتش: ای به ساحل در فراغ

ای که آوردی به جا ، شرط بلاغ

من غلط کردم ، نخواهم خیک را

خیک نَبـوَد ، باشد این رنج و عَنا

گر خلاصی یابم از این اتفاق

مالِ دنیا را دهم یکجا ، طلاق

جان اگر از این هلاکت در بَـرَم

می‌روم بازار و خیکی می‌خرم!

توبه کردم ، من نخواهم این متاع

ساعتی شد ، کرده‌ام با او وداع

این غنیمت ، خود از اول شوم بود

گر چه نامش « روزیِ » مقسوم بود

لیکن این « روزی » مرا چسبیده است

بلکه در من روزیش را دیده است!

او گرفته چون گریبان مرا

کن وساطت تا مرا سازد رها!

****

از سر سودی ، گر این سودا نمود (۴)

روزیش در سفرهٔ دریا نبود

عرصهٔ دنیا چو گرداب است و ما

غرقه‌ایم آخر در این بحر بَلا

ما در این موج ِ فنا افتاده‌ایم

تَن به طوفان ِ حوادث داده‌ایم

تا که بتوانیم ازین طوفان رَهیم

لاجرم جان در ره آن می‌نهیم

همچو آن خیک است مال این جهان

دیو ِ نفْست دائمًا دنبال آن

ثروت ، اوّل ، بر تو تخته پاره‌ایست

تا به آن ، بتوان درین گرداب زیست!

لیکن آخر گشت ، کشتیّ نجات

قاضی الحاجات و مقصودِ حیات (۵)

گه شود مُنجی و گه مشکل گشا

در جوانی یار و در پیری عصا

عاقبت گردد بلای جان تو

چسبد او چون خرس بر دامان تو

خواهی ار گردی ز دام او رها

او دگر از تو نمی گردد جدا

هم چو زالو ، رشد او از خون ماست

عمر انسان از زراندوزی ، هباست

گیردت چون دایه در آغوش ِ خویش

می‌بَـرَد با وعده تا گورت به پیش

غرقه‌ای آخر تو در این ماجرا

می‌زنی بیهوده دست و پا چرا؟

نسل ِ انسان از چه می‌یابد زوال؟

حُبّ مال و حُبّ مال و حُبّ مال (۶)

******************************

۱ - فراز : بلندی

از فرازی : از جایی بلند

۲ - وفاق : همراهی

۳ - تشبث : چنگ زدن - درآویختن . مثلی هست که : غریق به پر کاهی هم چنگ می‌زند.

۴ - سودا : تجارت - کسب مال

۵ - قاضی الحاجات : برآورندهٔٔ نیازها - نامی از نام های خدای تعالی

۶ - این مصرع را اینگونه نیز می‌توان خواند : حُبّ نفْس و حُبّ جاه و حُبّ مال