شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۶۸ - آن یکی گفتا به مُلا نصردین

آن یکی گفتا به مُلانصردین :

گر به علم و عقل خود داری یقین

از چه دائم ، گول مردم می‌خوری؟

آبروی هر چه عاقل می‌بَری؟!

گفت مُلا : مردم این روزگار

مردمانِ دل سیاهِ نابکار!

گر چه پندارند ، پاک و بی‌غشند

یکدگر را می‌فریبند و خوشند!

دستشان در جیبِ گرم یکدگر!

از سَر انگشتانشان ریزد هنر

کسبِ روزی‌شان شد از راه دغل

شد همه سرمایه‌شان گول و حِیَل (۱)

حُقه‌ها دارند اندر آستین

حیله‌هاشان جمله بکرست و نُوین

تا شوم واقف به یک ترفندشان

نوع دیگر اُفتم اندر بَندشان

کذب‌هاشان را چنان آراستند

تا که پنداری صدیق و راستند

منصفانه ، گر قضاوت می‌کنی

پس چرا ما را ملامت می‌کنی؟

دائماً یکسان نباشد گول‌شان

نو به نو ، گول است در کشکول‌شان

بشنو از من نکته‌ای معقول را

کِی دو باری خورده‌ام یک گول را

هر قَـدَر من می‌شوم ، هشیارتر

زین جماعت نیستم ، مَـکـّارتر

« گول »‌‌‌شان ، هر روز با شکلی جدید

از جوال مغزشان آید پدید

حیلهٔ این قوم ، پایانیش نیست

تا به روزی که به تَن ، جانیش نیست

******************************

۱ - گول ، حِیَل : مکر- فریب