شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسیبهرام سالکی - ۷۱ - واعظی میگفت در روز حساب
واعظی میگفت در روز حساب
بـر تنوری داغتر از آفتاب
تشتِ زرّینی بر آتش مینهند
وانگهی بر هر که فرمان میدهند
تا که بیاُمّیدِ اغماض و گذشت
ایستد پای برهنه روی تشت
پس به دنیا آنچه از اموال داشت
وآنچه بر میراثخوارانش گذاشت
ضمن ِ آنکه ، نام هر یک میبَرد
همزمان ، تعدادشان را بشمرد
****
شاه با بُهلول ، پایِ وعظ بود (۱)
جمله اظهارات واعظ میشنود
خاطرش آمد از آن دینار و گنج
مالِ بادآوردهٔ بیدسترنج
آنچه را کز حرص و آز اندوختی
یا به کسبش ، جان مردم سوختی
مُلک و کاخ و باغهای غصبیاش
وآن کنیزانِ جوان ِ ماهوش
آن همه دکان و انبار و متاع
کز شمارَش ، ایزد افتد در صداع (۲)
پس ز وحشت رفت در فکرت فرو
خشک شد از هول ، آبش در گلو
دید چون بهلول ، حالِ شه تباه
از تَـرَحّم کرد بر رویش نگاه!
شه ز روی طعنه با بهلول گفت
تو مگر اموال بتوانی نهفت؟
همچو من ، باید که تک تک بشمری
کِی توانی جان ز آتش دربَری؟
گفت با شه ، گو که آتش برنهند
روی آن هم سینیای از زر نهند
تا بدانی فرق ِ تو با بنده چیست
میشمارم ، هرچه دارم هست و نیست
****
چون مُهیّا شد بساطِ آزمون
کفش خود آورد از پایش برون
دورخیزی کرد و بر سینی بجَست
جملهای گفت و ز استنطاق رَست : (۳)
آنچه بُردم ، بر تنم این خرقه بود
آنچه خوردم ، نان جو با سرکه بود
****
این جهان را همچو دریایی بدان
کاندر آن غرقند خیل مردمان
هرچه حرصت بیش گردد ، لاجرم
عمق آن ، یابد فزونی دم به دم
تا که آخر ، گم کنی پایاب را (۴)
از سر ِ خود ، بگذرانی آب را
غرقه در غرقابِ نفْس خود شوی
ای امان از این حُطام دنیوی! (۵)
گر بخواهی تا که بر ساحل رسی
در کمالِ عافیت ، منزل رسی
هرچه مالت بیش ، بارت بیشتر
هرچه بارت بیش ، جانت ریشتر
کیسهای زر ، گر ببندی بر میان
غرقه خواهی شد ز سنگینی آن
شد سبکباریّ تو ، راه نجات
تا که بگریزی ز گردابِ ممات (۶)
زر اگر چه موجب آسایش است
آدمی ، اندر پی ِآرامش است
گر که دیواری ز زر برمیکشی
تا بدان مأمن نمایی دلخوشی
زر ، پناهت نیست چون غم رخنه کرد
کُن نگه ، غم با دلِ سنگت چه کرد؟
دلبرت در بر ولی غم ، بر در است
تن در آسایش ولی جان ، مضطر است
انگبین گر میخوری ، آخر چه سود
بغض اگر راه گلویت بسته بود
« مِی » اگر نوشی و ساقی ، غم بُـوَد
« مِی » نه بر آلام ِ تو مرهم بُـوَد (۷)
وقتِ مستی ، چون بگریی زار زار
مِی رها کن ، مایهٔ شادی بیار
با دلی خوش ، نانِ جو گر میخوری
لذتی از زندگانی میبَری
گر کباب ، آغشته با خون جگر
حرص دنیا از چه خوردی این قَـدَر؟
وای بر من ، وای بر تو ، وای ما
میکنیم این ظلمها بر خود روا
با تن ِ خود آشنا ، با جان ، غریب
حاصل یک عمر ، شد تن را نصیب
تا به کِی باید کشیدن بار تن ؟
« تن رها کن ، تا نخواهی پیرهن » (۸)
********************************
۱ - بهلول بن عمرو الصیرفی معروف به بهلول مجنون. وی در حدود ۱۹٠ هجری قمری درگذشت.
وی از « دیوانگان عاقل » خوانده شده و دارای سخنان شیرین است.
۲ - کز شُمارَش : که از تعداد و شمارهٔ آن
۲ - صُداع : دردسر - زحمت
۳ - استنطاق : بازپرسی
۴ - پایاب : آب کم عمقی که پا به ته آن و بر روی زمین برسد.
۵ - حُطام دنیوی : مال و منال دنیا
۶ - ممات : مرگ ، فوت
۷ - « مِی » اگر نوشی و ساقی ، غم بُـوَد :
علت باده نوشی تو ، رهایی از اندوه است . لذا آنکه جام مِی را به دستت می دهد و ساقی توست ، غم است .
۸ - مصرع از قاآنی ست.