شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۷۵ - یادم آید چند سالی پیشتر

یادم آید چند سالی پیشتر

با جوانی کور گشتم همسفر

چشم او روشن ز خورشیدِ ضمیر

بی‌بصر ، اما به کار خود بصیر

هم چو شام ِ وصل ، او را آفتاب

در دل ِ شب ، دیده بگشودی ز خواب

آنچه دیدی با نگاه باطنش

چشم من بودی به توصیف الکنش

او نشان می‌داد و من می‌دیدمش

وصف گل می‌کرد و من می‌چیدمش

چشمه را بر طبع ماهی می‌سرود

خاک را از چهرهٔ گل می‌زدود

بر چمن دست نوازش می‌کشید

چون نسیمی بر گلستان می‌وزید

در خیالش ، غنچه چون گـُل می‌شکفت

هر چه را می‌گفت بلبل می‌شنفت

سنگ و چاهِ راه با او آشنا

هر صدایی با سکوتش هم نوا

گاه گفتی : چیست این نجوای رود ؟

بلکه می‌خواند برای گل سُرود

خیز و بنگر دشت و صحرا دیدنی‌ست !

رنگ و بوی سبزه و گل چیدنی‌ست

این همه آواز می‌آید به گوش

سنگ و خاک و سبزه و گل در خروش

پای کوبان ، باد و طوفان در سَماع

موج و ساحل ، با هیاهو در نزاع

می‌کند پروانه بر گل زمزمه

نشنود این راز را گوش همه

بلبل بیدل چه می‌خواهد به باغ ؟

از چه دائم می‌کند گل را سراغ ؟

قمری شیدا چه می‌گوید به جفت

گوش دادی هرگز این گفت و شنفت ؟

****

من شدم شرمنده از بینایی‌ام

کز چه غافل زین همه زیبایی‌ام

چشم اگر داری و بیناییت نیست

علم و فضلت هست و داناییت نیست

*****************************