شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۵ - فریب

شبی که بار امانت از آسمان افتاد (۱)

خروش و ولوله در جان عاشقان افتاد

به بام بخت ، مرا ، یک دو پله فاصله بود

به گردشی که فلک کرد ، نردبان افتاد!

برون شدم ز عدم تا روم به منزل دوست

ندانم از چه گذارم براین جهان افتاد؟

قرار « رحمت » ما می‌نوشت کاتب دهر

ز رشحهٔ قلمش ، نقطه‌ای بر آن افتاد

به روز هجر ، به لنگر نشست کشتی عمر

شب وصال ، نسیمش به بادبان افتاد

فریب صحبت ابلیس را چرا خوردم؟

فرشته بود و به صدقش مرا گمان افتاد!

به عشوه‌ای که جهانت دهد ، نلغزد پای

که آدم از سر لغزش ، از آسمان افتاد

به کوی دوست ،خبر از وجود خویشم نیست

چو قطره‌ای که به دریای بیکران افتاد

همیشه دلبر ما ،حال « سالکان » پرسید

چه شد ،به دور من این رسم از میان افتاد؟

سال ۱۳۷۵

***********************************

۱ - آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدند

در مورد این « امانت » که فــــرشتگان از قبـــول آن سر بـــاز زدند و به انسان عرضه شد

و او آن را پذیرفت ، نظـــرات مختلفی ابــراز شده است. گـــــروهی این امانت را « عقل »

می‌خوانند و عده‌ای معتقدند آنچه را که فرشتگان حاضر به قبول آن نشدند،« عشق » بود.

حافظ در جای دیگری به این نکته اشاره‌ای دارد :

فرشته عشق نداند که چیست ، قصه مخوان بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز