شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۵ - هجرت

آری،

تاریخ

این گونه آغاز شد ،

یک روز ،

که آفتاب

می‌چکید

آرام،

بر شاخسار بید .

و پروانه‌ها

بر گِرد کرمکی شبتاب

طواف می‌کردند .

و چلچله‌ای غریب ،

واژهٔ سفید زمستان را

از بال‌های سیاه خود

می‌شست.

و قناری ز روی برگِ شقایق

سرودهٔ غزلی تازه را ز بر می‌کرد .

و جویبار خستهٔ راه

حکایت سفرش را

به گوش گل می‌گفت ،

آنگاه ،

عشق ، نازل شد .

آن سال ،

سالِ قحطی رنج بود

سالِ شروع کبوتر

سالِ عروج لادنِ پیر .

سالِ شکفتن فواره‌های چشمهٔ یاس

سالِ شنیدنِ نفس ِگام‌های تو .

سالِ طلوع اقاقی .

آری ، تاریخ ،

این گونه آغاز شد .

***

اینک ، می‌دانی

آری اینک ، می‌دانم

که چند قرن و چند سال بعدِ هجرتِ عشق ،

میلادْ روز ِحادثهٔ دیدن تو بود.

روز شکستِ بغض غرور ،

روز بلوغ مبهم اشک ،

روز جنون رسیدن ،

روز جوانه زدن .

آری ،

اینک می‌دانم.

تابستان ۱۳۹۰