شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۹ - شرم

در خاطرات کوچهٔ بن بست ،

جایی که آفتابِ تنبل ِ پاییز

در هر غروب ،

با چشم‌های پُف‌آلودش

از لابلای برگهای چنار

دزدانه

شرم ِسرخ ِ گونه‌های تو را

و تردیدهای مرا

می‌نگریست...

آن جا که جویبار عجولی ،

قایق ِ سفیدِ کاغذی‌ام را

از من ربود و برد...

جایی که نبض ِ ساعتِ تقدیر

در لحظهٔ دیدار

تند می‌تپید ،

من ،

کودکی‌ام را

در لانهٔ کلاغی لجوج

بر شاخهٔ کشیدهٔ سرو

جا گذاشتم .

آن روزها

آسمانِ کوچک ما

چه قدر وسعت داشت ،

برای بال‌های قناعت .

و دیوارهای باغ

برای هجرت پیچک

چه قدر کافی بود !

آن روزها هنوز

هیچ شاپرکی

عاشق نبود

به لامپ‌های مهتابی .

هر صبحدم که باد

هوهوکنان ، چکامهٔ خود را

با وجد می‌سرود ،

شاخ ِ درختِ بید ،

رقص و سماع عارفانه‌ای آغاز می‌نمود .

آن روزها که فصل بهار

با یک شاخه گل

که تو از باغچه می‌چیدی

از راه می‌رسید .

وقتِ حضور تو در باغ

یاس ، این مژده را

به نسترن می‌داد .

گنجشک‌ها

همه می‌دانستند ،

کِی از خواب بیدار می‌شوی .

***

سالها گذشت ،

اما هنوز ،

پروانه‌های باغ ِ اقاقی

بوی زلال دستِ تو را

از یاد نبرده‌اند .

آن روزها می‌شد

از شاخه‌های درخت سپیدار

سیب چید!

و آیاتِ روشن ِ تطهیر را

در خون نوشته‌های شقایق دید .

و انشا نوشت

بر گلبرگ‌های خشکِ لای کتاب .

آن روزها

پوستِ تن ِ دیوارهای کاه گلی ،

آزرده می‌شدند

از تهاجم میخ!

و مردمان کوچه و برزن

زادروز صنوبر را

چه خوب می‌دانستند .

آن روزها کجا رفتند ،

که شوق ِ دویدن ،

با زنگِ مدرسه ،

از خواب می‌پرید؟

و جیب‌های گرسنهٔ ما

به طعم کشمش و بادام ،

عادت داشت .

آن روزها هنوز

تبعیدِ ماهی قرمز ،

از چشمه‌ها به تنگ بلور

بی‌حرمتی به سفرهٔ عید و بهار بود.

***

شبهای خلسهٔ تابستان

خوابهای بی‌تشویش

فصل ِ شکفتن رؤیا

سقفِ آسمان کوتاه

ستاره‌ها همه نزدیک.

یک شب ،

ستاره‌ای دیدم

جوانه زد از شاخهٔ درختِ بلوط !

آن روزها که ماه ،

با چراغی در دست

تا پایانِ شبچره‌مان ،

گاه ، حتی

تا سپیده‌دمان ،

بیدار می‌نشست .

و آفتاب ،

تا تمام شدنِ مشق‌های مدرسه‌ام ،

به خواب نمی‌رفت .

***

اکنون ،

آسمان ابریست .

چراغ‌ها همه خاموش .

صدای همهمه خوابید ، در انجمادِ سکوت .

و باغ ِ خستهٔ بیمار ،

نشسته بر دریغ بهاران .

و سارها ، همه بی‌حوصله ،

برای پریدن .

روزهای خاطره گم شد

در اضطراب مبهم فردا

در ازدحام رسیدن .

دیگر ،

بر دیوارهای باغ

روزنه‌ای نیست ،

برای تابش خورشید .

اینک ،

شکسته‌ام به نیمهٔ راه

فسرده‌ام به زمستان

نشسته‌ام به تَوهُم

در انتظار بهار...

تیرماه ۱۳۹۰