شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۱۰ - پایان انسان

این سروده ، اشاره‌ای‌ست به مرگِ وجدان آدمی و مانعی که این خصلت ، برای

درنده‌خویی‌های انسان ایجاد می‌کند.

او را فریفتیم !

یک شب

که ماه ، در محاق بود

او را به نام عشق

به شوق ِ دیدنِ یک گل ،

به باغ کشاندیم .

آنگاه

شادمانه ،

چنگال‌هایمان را

در خون او فرو کردیم .

..........

***

لبخندهایش ،

آزارمان می‌داد .

از عشق می‌گفت

و از شکوه حرمت انسان .

او ،

تقدس ابلیس را

باور نداشت ،

و در پرستش کفتار ،

تردید کرد .

دشنه را

با شرم می‌نگریست .

هرگز نخواست بداند

نیازهای کرکس چیست !

او پرنده را

در آسمان می‌خواست ،

و انکار می‌کرد ،

رسالت دندان ،

و شوق ِ دریدن را .

***

چه ابلهانه مُرد!

اینک ،

آسوده از شماتت او

نشسته‌ایم

به انتظار کبوتر .

در دست‌های ما

قفسی‌ست...

تابستان ۱۳۹۰