شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۱۱ - هبوط

سحرگاه بود .

به آسمان نگاه کردیم .

آفتاب ،

از فراخنای آبی بی‌مرز ،

گم شده بود .

و ما ،

از انتهای افق به راه شدیم .

نسیم ،

لنگان لنگان به روی جاده خفته می‌دوید ،

و نفس‌های تند می‌کشید .

به همسفرم گفتم :

به یاد بیاور

آن روز

که آفتاب می‌رفت

تُند

کُند ،

گاهی ، قدم زنان.

و اضطرابی عمیق در چشمهایش نهفته بود ،

گویی در رسالت خود شک داشت .

و همسفرم زمزمه کرد

آفتاب پیش کیست

کجا هست ، نیست

نیست ،

شاید ، غروب آن روز که می‌رفت پشت کوه

در برکه‌ای که کمین کرده در فلق

افتاد و غرق شد!

***

عجیب بود

رفیق راهم گفت :

در شهر ،

موی تمامی سالخوردگان

یکشبه سیاه شده است

و تمام واژه‌های سفید ، تباه

آه دیگر ،

سیاهی چشمانِ دلبران

مضمونِ شعر شاعران نبود .

رنگ ، یعنی سیاه .

***

و ما فانوس به دست ،

تا عمق ِ ذهن شب رفتیم ،

در به در

به دنبال آفتاب .

و همسفرم ،

عاجزانه در چشمهای من نگریست .

انگار

در من غروب کرده بود!

***

شب بود و خستگی ،

پاهای ما را به جاده می‌دوخت ،

و خواب ، چشمهایمان را می‌مکید.

من گفتم :

شاید آفتاب آب شده است!

و بر لبان تشنهٔ یک ابر ،

چکیده است...

شاید!

***

همسفرم

در طولِ راه ،

گاه با خود ،

ناسزا می‌گفت ،

و اعتقاد داشت که حُباب آفتاب را

سنگ کودکی احمق

شکسته است!

به خود گفتم :

شاید جنون

بر کوله‌بار ما

سایه افکنده است.

***

جاده ، زیر پای ما می‌رفت

و چه تُند می‌رفت

و صدای تپش قلبش

به گوش می‌رسید ،

انگار ،

ما را به دوش می‌کشید .

ناگهان رفیق راهم گفت :

افسوس ،

آفتاب!

آب در گلوی جاده خشکید .

آفتابِ سیاه ،

در کنار سنگی سرد ،

به شاخهٔ خشکی

آویخته بود ،

و بر پلکهایش

عنکبوتِ شب

تاری ضخیم تنیده بود ،

آفتاب مُرده بود.

***

آفتاب ، مُرده بود

و جاده ،

خستهٔ راه

در انتظار سپیده ،

به دوردست می‌نگریست .

و ما هنوز

در انتهای افق بودیم

چون ابتدا .

سال ۱۳۶۱ - تهران