شاعران فارسی زبان
دایرکتوری اشعار پارسی
بهرام سالکی - ۱۵ - چراغ

کودکی را دیدیم ،

بی‌هراس از باد ،

با شمع روشنی در دست ،

روی به مقصود ،

می‌دوید .

و ما سالخوردگانِ با تدبیر ،

سجاده‌هایمان بر دوش ،

با چراغی کور ،

پنهان به زیر خرقهٔ خویش ،

در انتظار ساربان بودیم .

آنگاه ،

رفیقی گفت :

یاران !

دست‌های نُدبهٔ خود را

بر آسمان بَرید ...

و ما ،

با شیونی حقیر ،

دعا را گریستیم .

اما ،

سپیده‌ای ندمید ،

و چراغ نیم مردۀ‌مان ،

با هق‌هقی عقیم ،

واپسین تلالو خود را

بر چشم‌های حریصمان پاشید .

سکوت بود و تباهی

که پیر قافله‌مان

غمگنانه می‌نالید :

ای پاک جامگان آلوده !

ای عابدان سجده و تلبیس !

آتش ِ چراغ شما

نه از تهاجم طوفان ،

نه از تطاول باد ،

که از سیاهی قلب‌هایتان

بی فروغ مانده است ...

.......

و ما مُطهّران مصلحت اندیش ،

ناباورانه و به تردید ،

به دست‌های سفیدمان

نگریستیم ،

بی‌هیچ لوث و پلیدی ،

سیاه بود ، سیاه !

و با تحسُر و افسوس

آن دورها ،

کودکی را دیدیم

که بر بلندای مقصد ما

ایستاده بود ....

تابستان ۱۳۹۱